بی طهارتیلغتنامه دهخدابی طهارتی . [ طَ رَ ] (حامص مرکب ) ناپاکی . رجوع به طهارت شود : ز بی طهارتی آنرا بمی غراره کنم .حافظ.
بی طاعتیلغتنامه دهخدابی طاعتی . [ ع َ ] (حامص مرکب )نافرمانی . طاعت و بندگی نکردن : نشنودم [ خواجه احمد ] که از وی تهوری و بی طاعتی که اندک دل بدان مشغول باید داشت . (تاریخ بیهقی چ
بی طاقتیلغتنامه دهخدابی طاقتی . [ ق َ ] (حامص مرکب ) ناتوانی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : تن از بی طاقتی پرداخته زوردل از تنگی شده چون دیده ٔ مور. نظامی .موسی (ع ) درویش را دید از
بیلغتنامه دهخدابی . (اِ) کرم وپروانه . (ناظم الاطباء). بید. (از اشتینگاس ). ظاهراًمصحف یا لهجه ای است «بید» را. و رجوع به بید شود.
غرارهلغتنامه دهخداغراره . [ غ َ رَ / رِ ] (اِ) آب در دهن کردن و جنبانیدن برای پاک شدن دهن ، و آن را به عربی مضمضه گویند. (برهان قاطع) (جهانگیری ) (انجمن آرا) . به هندی کلی گویند.
گزاردنلغتنامه دهخداگزاردن . [ گ ُ دَ ] (مص ) (از: گزار + دن ، پسوند مصدری ). گزاریدن . گزاشتن . جزو اول ویچار (شرح کردن ، توضیح دادن )، سانسکریت ویچاریتی (سنجیدن ، تأمل کردن ، وا
بی طهورلغتنامه دهخدابی طهور. [ طَ ] (ص مرکب ) ناپاک . بی طهارت : غره مشو بدانکه ترا طاهر است نام طاهر نباشد آنکه پلید است و بی طهور. ناصرخسرو.رجوع به طهور شود.
بیلغتنامه دهخدابی . (پیشوند) حرف نفی . مقابل با که کلمه ٔ اثبات است . بر سر اسم درآید و اسم را به صفت بدل کند چون بصیرت که بمعنی بینائی است و اسم است و اگر گویند بی بصیرت صفت