بی خوددیکشنری فارسی به انگلیسیneedless, needlessly, senselessly, undue, unduly, unwarranted, vain, vainly, wanton
بی خودفرهنگ انتشارات معین(خُ) (ص مر.) 1 - بی هوش ، بی حال . 2 - بی اختیار، بلااراده . 3 - شوریده . 4 - (عا.) بیهوده ، بی فایده .
بی خودفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. بیهوش.۲. بیحال.۳. بیاختیار.۴. خارجشده از حالت طبیعی.۵. شوریده.۶. بیهوده.
بیخودلغتنامه دهخدابیخود. [ خوَدْ / خُدْ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) بی خویش . که با خود نباشد. که حواس او موقتاً کار نکند. مغمی علیه که از هوش شده باشد. بیهوش . مدهوش . از حال رفته .از
بیخودفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیهوش، سرمست، مجذوب، مدهوش، مست ≠ بهوش ۲. بیهوده ۳. باطل، پوچ ۴. بیجهت، بیسبب، بیدلیل ۵. نامطلوب، بهدردنخور، بد، بیمصرف