بی حرکتدیکشنری فارسی به انگلیسیfixed, immobile, immovable, steady, still, motionless, quiet, set, stationary
میخ دوزلغتنامه دهخدامیخ دوز. (ن مف مرکب ) دوخته و دوزیده شده با میخ . میخ کردگی و میخ زدگی و با میخ دوخته شده و مستحکم شده . (ناظم الاطباء). مُسَمَّر. (یادداشت مؤلف ).- میخ دوز کر
چوبلغتنامه دهخداچوب . (اِ) ماده پوشیده از پوست ، تشکیل دهنده ٔ درخت اعم از ساقه و ریشه و شاخه ٔ آن . ماده ای سخت که ریشه وساقه و تنه و شاخه ٔ درخت را تشکیل میدهد. (از ناظم الاط
ذوالقدرلغتنامه دهخداذوالقدر. [ ذُل ْ ق َ دَ] (اِخ ) یعقوب خان . از امراء عصر شاه عباس ، که در سال 999 هَ . ق . دم از خودسری و نافرمانی میزد، و در یکی از قلاع فارس متحصن شده بود در
زلتلغتنامه دهخدازلت . [ زَل ْ ل َ ] (ع اِ) لغزش و لغزیدن ... که عبارت است از کار ناپسندیده و این لفظ را به طریق ادب استعمال کنند، چنانکه زلت انبیاء(ع ). (از غیاث اللغات ). پالغ
داشتنلغتنامه دهخداداشتن . [ ت َ ] (مص ) دارا بودن . مالک بودن . صاحب بودن چیزی را. صاحب آنندراج گوید: داشتن ، معروف و این گاهی یک مفعول دارد و گاهی دو مفعولی آید چنانکه گوید:فلان