بی جوابلغتنامه دهخدابی جواب . [ج َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) آنکه قابل جواب نباشد. (آنندراج ). بی پاسخ و غیرمقبول . (ناظم الاطباء). سخن که نتوان آنرا جواب گفت . (یادداشت بخط مؤلف ) : ع
بیلغتنامه دهخدابی . (اِ) کرم وپروانه . (ناظم الاطباء). بید. (از اشتینگاس ). ظاهراًمصحف یا لهجه ای است «بید» را. و رجوع به بید شود.
بیلغتنامه دهخدابی . (حرف ) بجای «ب » که یکی از حروف الفباء است بکار رود : مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت بخط خویش الف را همی بجهد از بی . ناصرخسرو.راست از راه تقدم چون الف
بیلغتنامه دهخدابی . [ ب َی ی ] (ع ص ) (از «ب ی ی ») مرد ناکس و فرومایه و ابن بَی ّ مثله . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بیلغتنامه دهخدابی . (پیشوند) حرف نفی . مقابل با که کلمه ٔ اثبات است . بر سر اسم درآید و اسم را به صفت بدل کند چون بصیرت که بمعنی بینائی است و اسم است و اگر گویند بی بصیرت صفت
متزندلغتنامه دهخدامتزند. [ م ُ ت َ زَن ْ ن ِ ] (ع ص ) آن که تنگ آید به جواب و خشم گیرد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مغلوب شده از برهان و بی جواب و عاجز و ناتو
ابوالقاسملغتنامه دهخداابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) معمربن حسین اهوازی . صاحب تجارب السلف در آن فصل که ذکر احوال وزراء در ایام دولت بویهی کند گوید: اصل او از اهواز است ، خط نیک
واسپوهرلغتنامه دهخداواسپوهر. (اِ) لقب نجبای اشکانی و ساسانی و صاحبان مناصب کشوری و لشکری آنان . کریستنسن گوید از ترکیبات پهلوی اشکانی است . این کلمه که ایده اوگرام آرامی آن بربیتا