بیبضاعتفرهنگ مترادف و متضادبیبرگ، بیپول، بیسرمایه، بیمایه، بینوا، تنگدست، تهیدست، فقیر، محتاج، مسکین ≠ دولتمند، صاحبمکنت، غنی
بیبضاعتیفرهنگ مترادف و متضادبیبرگی، بیپولی، بیسرمایگی، بیمایگی، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، فقر، مسکنت ≠ دولتمندی، تمکن، غنا
بیلغتنامه دهخدابی . (اِ) کرم وپروانه . (ناظم الاطباء). بید. (از اشتینگاس ). ظاهراًمصحف یا لهجه ای است «بید» را. و رجوع به بید شود.
بیلغتنامه دهخدابی . (حرف ) بجای «ب » که یکی از حروف الفباء است بکار رود : مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت بخط خویش الف را همی بجهد از بی . ناصرخسرو.راست از راه تقدم چون الف
بیلغتنامه دهخدابی . [ ب َی ی ] (ع ص ) (از «ب ی ی ») مرد ناکس و فرومایه و ابن بَی ّ مثله . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بیلغتنامه دهخدابی . [ ب َی ی ] (ع مص ) (از «ب وی ») مشابه شدن غیر خود را در کردار. (منتهی الارب ) (از معجم متن اللغة). مشابه شدن غیر پدر خود را در کردار. (ناظم الاطباء).
بی سر و بی سامانلغتنامه دهخدابی سر و بی سامان . [ س َ رُ ] (ص مرکب ) بی خانمان . دربدر. بی بضاعت : نفسی سرد برآورد ضعیف از سر دردگفت بگذار من بی سر و بی سامان را. سعدی .|| پریشان حال و آشفت
بیلغتنامه دهخدابی . (پیشوند) حرف نفی . مقابل با که کلمه ٔ اثبات است . بر سر اسم درآید و اسم را به صفت بدل کند چون بصیرت که بمعنی بینائی است و اسم است و اگر گویند بی بصیرت صفت