بیاندازهفرهنگ مترادف و متضادبسیار، بیحد، بیحساب، بیشمار، بیمر، بیمقیاس، بینهایت، جزیل، خیلی، بسیار، بیش از حد، فراوان زیاد، ≠ معدود
بدانداملغتنامه دهخدابداندام . [ ب َ اَ ] (ص مرکب ) بدقامت . (یادداشت مؤلف ). || بددوخت . (یادداشت مؤلف ).
بیلغتنامه دهخدابی . (اِ) کرم وپروانه . (ناظم الاطباء). بید. (از اشتینگاس ). ظاهراًمصحف یا لهجه ای است «بید» را. و رجوع به بید شود.
بی ریختلغتنامه دهخدابی ریخت . (ص مرکب ) (از: بی + ریخت ) بی اندام . بی قواره . بدترکیب . بدشکل (در انسان و حیوان و جامه ). رجوع به ریخت شود.
بی قوارهلغتنامه دهخدابی قواره . [ ق َ رَ / رِ ] (ص مرکب ) (از: بی + قواره ) بی اندام . بداندام . (یادداشت مؤلف ). || ناقواره . پارچه و قماش که از قدر حاجت بیشتر یا کمتر است . پارچه
بی خطرلغتنامه دهخدابی خطر. [ خ َ طَ ] (ص مرکب ) بی خوف و بیم . (آنندراج ). || بی ارزش . بی قیمت . بی ارج . بی قدر. بی سنگ . بی وقر : کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان جسمت را چه خطر
بیلغتنامه دهخدابی . (پیشوند) حرف نفی . مقابل با که کلمه ٔ اثبات است . بر سر اسم درآید و اسم را به صفت بدل کند چون بصیرت که بمعنی بینائی است و اسم است و اگر گویند بی بصیرت صفت
دیوکسلغتنامه دهخدادیوکس . [ ک َ ] (اِ مرکب ) مردم زشت و بی اندام : دیوک به دست دیوکسان برسپوخت نیش ... را بسان خمره ٔ دیوک فروش کرد.سوزنی .