بی چونیلغتنامه دهخدابی چونی . (حامص مرکب ) بی نظیری و بی مثالی و بی همتایی . (ناظم الاطباء). بی مانندی . بی همتایی . (فرهنگ فارسی معین ).
بیچون بالالغتنامه دهخدابیچون بالا. [ ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان والانجرد است که در شهرستان بروجرد واقع است و 216 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بیچون پائینلغتنامه دهخدابیچون پائین . [ ن ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان والانجرد که در شهرستان بروجرد واقع است و 208 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بیچونلغتنامه دهخدابیچون . (اِخ ) نامی از نام های حق سبحانه و تعالی . (آنندراج ). خدای تعالی . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه از وی تفسیر نتوان کرد و نعتش نتوان نمود. (ناظم الاطباء): ح
بیرونیلغتنامه دهخدابیرونی . (ص نسبی ) نسبت باشد بخارج خوارزم و در خوارزم آنکه را از خود شهر نبود میگفتند بیرونیست . و در لهجه ٔ خوارزمی میگفتند ابیرنل است . (از انساب سمعانی ).
بیرنگیلغتنامه دهخدابیرنگی . [ رَ ] (حامص مرکب ) صفت بیرنگ . (یادداشت مؤلف ). حالت بیرنگ . || بیچونی حق ، و نزد محققان ظهور احدیت است و اشاره به عالم وحدت که عبارت از مرتبه ای بیم
بیچونلغتنامه دهخدابیچون . (اِخ ) نامی از نام های حق سبحانه و تعالی . (آنندراج ). خدای تعالی . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه از وی تفسیر نتوان کرد و نعتش نتوان نمود. (ناظم الاطباء): ح
غالب طهرانیلغتنامه دهخداغالب طهرانی . [ ل ِ ب ِ طِ ] (اِخ ) مؤلف ریاض العارفین آرد: نامش اسداﷲخان و اصلش از آذربایجان . در سن شباب از آداب پیری کامیاب ، به ارباب طریقتش رغبتی است صادق
استانلغتنامه دهخدااستان . [ اِ ] (اِ) مزید مقدّم بعض امکنه ، مانند: اِستان البهقباذ الاسفل . اِستان ُالبهقباذ الاعلی . اِستان ُالبهقباذ الاوسط. اِستان ُ سُو. اِستان ُالعال . (معج
رهیلغتنامه دهخدارهی . [ رَ ] (ص نسبی ، اِ) رونده . (برهان ) . روان . (فرهنگ فارسی معین ). مسافر. (یادداشت مؤلف ). || غلام . (از فرهنگ فارسی معین ) (انجمن آرا) (برهان ) (آنندرا