بیوارلغتنامه دهخدابیوار. [ ب َی ْ ] (اِخ ) شهر و قصبه ٔ ناحیه ٔ غرشستان است که ولایتی است بین غزنه و هرات و مرورود و غور در وسط کوهها. (از معجم البلدان ) (از مراصدالاطلاع ).
بیوارلغتنامه دهخدابیوار. [ بی ] (عدد، اِ) بیور. (برهان ). عدد ده هزار را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (از جهانگیری ). ده هزار. (رشیدی ) : از همت تو کی سزد آخر که بنده ر
بیوار کردنلغتنامه دهخدابیوار کردن . [ بی ک َ دَ ] (مص مرکب ) اجابت . (فرهنگ اسدی ). برآوردن و قضا کردن حاجت و آرزو و مانند آن . (یادداشت مؤلف ) : بامید رفتم بدرگاه اوامید مرا جمله بی
بیوارهلغتنامه دهخدابیواره . [ بی رَ / رِ ] (ص ) غریب .(رشیدی ) (جهانگیری ). بی کس و غریب و تنها. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). غریب و تنها. (اوبهی ). بی کس وغریب و اجنبی و بیگا
بیوارهلغتنامه دهخدابیواره . [ بی رَ / رِ ] (اِ) چوبی که بدان گلوله ٔ خمیر نان را تنک سازند. (برهان ). وردنه و چوبی که بدان خمیر را تنک سازند. (ناظم الاطباء). || قبول و اجابت . (ان
بیوار کردنلغتنامه دهخدابیوار کردن . [ بی ک َ دَ ] (مص مرکب ) اجابت . (فرهنگ اسدی ). برآوردن و قضا کردن حاجت و آرزو و مانند آن . (یادداشت مؤلف ) : بامید رفتم بدرگاه اوامید مرا جمله بی
بیوارهلغتنامه دهخدابیواره . [ بی رَ / رِ ] (ص ) غریب .(رشیدی ) (جهانگیری ). بی کس و غریب و تنها. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). غریب و تنها. (اوبهی ). بی کس وغریب و اجنبی و بیگا
بیوارهلغتنامه دهخدابیواره . [ بی رَ / رِ ] (اِ) چوبی که بدان گلوله ٔ خمیر نان را تنک سازند. (برهان ). وردنه و چوبی که بدان خمیر را تنک سازند. (ناظم الاطباء). || قبول و اجابت . (ان
بیوارهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. غریب: ◻︎ بدو گفت کز خانه آوارهام / ز ایران یکی مرد بیوارهام (اسدی: ۲۱۰).۲. بیکس؛ تنها.۳. بیچاره؛ درمانده.۴. بیگانه؛ ناشناس.