بیضلغتنامه دهخدابیض . (اِخ ) نام بطنی از بنی راشد از لخم از قحطانیة مقیم اطفحیة در مصر. (از معجم قبائل العرب ).
بیضلغتنامه دهخدابیض . (ع اِ) الدراهم البیض ؛ درهمهایی بوده است که حجاج ثقفی ضرب نمود و بر روی آن قل هو اﷲ احد نقش گردیده بود. (از النقود العربیة ص 42). || البیض در نزد فقها کنا
بیضلغتنامه دهخدابیض . (ع ص ، اِ) ج ِ بَیوض . (اقرب الموارد). رجوع به بیوض شود : حدود بیض را با خدود بیض مضاف کنند. (جهانگشای جوینی ). || ج ِ ابیض . (منتهی الارب ). سپیدها. در ب
بی زلغتنامه دهخدابی ز. [ زِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) مخفف بی از. بدون ِ. خالی از : بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن هم برأی و عقل خود اندیشه کن . مولوی .بی ز ابراهیم نمرود گران کرد با ک
بیزلغتنامه دهخدابیز. (اِ) ریشه ٔ بیزیدن و بیختن ، و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد.(ناظم الاطباء). ماده ٔ مضارع از بیختن است و از آن صیغه های مضارع التزامی و اخباری و امر ساخت
بیزلغتنامه دهخدابیز. (ترکی ، اِ) درفش . (از برهان ) (جهانگیری ) (رشیدی ). آلت پینه دوزی . (یادداشت مؤلف ). آلت سوراخ کردن چرم برای رد کردن سوزن و نخ و دوختن : سوزن هجوم ترا خل
بیزلغتنامه دهخدابیز. [ ب َ ] (ع مص ) هلاک گردیدن و زنده ماندن (از اضداد است ). (از تاج العروس ) (منتهی الارب ): بیوز؛ هلاک شدن . فلان لاتبیز (صحیح : لاتتیز رمیته . تاج العروس )
بیزلغتنامه دهخدابیز. [ ب ِ ] (ترکی آذری ، اِ) ظاهراً از کلمه ٔ بیس و بوسس آمده است که پارچه ای نفیس از کتان بوده است . (یادداشت مؤلف ).
بیض البغللغتنامه دهخدابیض البغل . [ ب َ ضُل ْ ب َ ] (اِخ ) لقب اسحاق بن ابراهیم بن محمدبن اسماعیل . رجوع به اسحاق ... شود.
بیض الدجاجلغتنامه دهخدابیض الدجاج . [ ب َ ضُدْ دَ ] (ع اِ مرکب ) نوعی از انگور قرمز و چون اندازه ٔ دانه های آن بقدر بیضه ٔ مرغ است ، بهمین جهت آن را بیض الدجاج (تخم مرغ ) خوانند. (از
بیض القصبلغتنامه دهخدابیض القصب . [ ب َ ضُل ْ ق َ ص َ ] (ع اِ مرکب ) چیزی است چون صمغ که از نیشکر گیرند. (یادداشت مؤلف ).
بیض اﷲ غرتهلغتنامه دهخدابیض اﷲ غرته . [ ب َی ْ ی َ ضَل ْ لا هَُ غ ُرْ رَ ت َه ْ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) خدای پیشانی او را سپید کند. خدا او را روسفید کند.
بیض اﷲ وجههلغتنامه دهخدابیض اﷲ وجهه . [ ب َی ْ ی َ ضَل ْ لا هَُ وَ هََ ه ْ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) خدا رویش را سپید گرداند. خدا او را روسفید کند.
بیض البغللغتنامه دهخدابیض البغل . [ ب َ ضُل ْ ب َ ] (اِخ ) لقب اسحاق بن ابراهیم بن محمدبن اسماعیل . رجوع به اسحاق ... شود.
بیض الدجاجلغتنامه دهخدابیض الدجاج . [ ب َ ضُدْ دَ ] (ع اِ مرکب ) نوعی از انگور قرمز و چون اندازه ٔ دانه های آن بقدر بیضه ٔ مرغ است ، بهمین جهت آن را بیض الدجاج (تخم مرغ ) خوانند. (از
بیض القصبلغتنامه دهخدابیض القصب . [ ب َ ضُل ْ ق َ ص َ ] (ع اِ مرکب ) چیزی است چون صمغ که از نیشکر گیرند. (یادداشت مؤلف ).
بیض اﷲ غرتهلغتنامه دهخدابیض اﷲ غرته . [ ب َی ْ ی َ ضَل ْ لا هَُ غ ُرْ رَ ت َه ْ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) خدای پیشانی او را سپید کند. خدا او را روسفید کند.
بیض اﷲ وجههلغتنامه دهخدابیض اﷲ وجهه . [ ب َی ْ ی َ ضَل ْ لا هَُ وَ هََ ه ْ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) خدا رویش را سپید گرداند. خدا او را روسفید کند.