بیش خوارلغتنامه دهخدابیش خوار. [ خوا/خا ] (نف مرکب )اکول . گلوبنده . پرخوار. مقابل اندک خور : من از تو بهمت توانگرترم که تو بیش خواری من اندک خورم .نظامی .
بیش خواریلغتنامه دهخدابیش خواری . [ خوا/خا ] (حامص مرکب ) عمل بیش خوار. گلوبندگی . اکولی : عجب نیست گر جانْت خوار است و حیران چو تن مست و خفته ست از بیش خواری .ناصرخسرو.
خواری بخشلغتنامه دهخداخواری بخش . [ خوا / خا ب َ] (نف مرکب ) مُهین . اهانت کننده . (یادداشت مؤلف ).
بیش خواریلغتنامه دهخدابیش خواری . [ خوا/خا ] (حامص مرکب ) عمل بیش خوار. گلوبندگی . اکولی : عجب نیست گر جانْت خوار است و حیران چو تن مست و خفته ست از بیش خواری .ناصرخسرو.
خواریلغتنامه دهخداخواری . [ خوا / خا ] (حامص ) پریشانی . حقارت . پستی .(ناظم الاطباء). ذُل ّ. ذِلّت . هَوان . هَون . مَذَلّت .ذِلْذِل . ذِلْذِلة. مقابل عز. خزی . حُقْریّت . حَقر.
اندک خورلغتنامه دهخدااندک خور. [ اَ دَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) اندک خوار. (فرهنگ فارسی معین ). کم خور. کم خوراک : هایل هیونی تیزدو، اندک خور و بسیاررواز آهوان برده گرو در پویه و د
بخارالغتنامه دهخدابخارا. [ب ُ ] (اِخ ) شهری است مشهور از ماوراءالنهر و مشتق از بخار است بمعنی بسیارعلم . که چون در آن شهر علماء و فضلاء بسیار بوده اند بنا برآن بدین نام موسوم شده
بیشلغتنامه دهخدابیش . (ص ، ق ) زیادتی و افزونی . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). زیادت . زیاده . بَس . بسیار. افزون . فزون . علاوه .مقابل کم . وَس . کثیر. (یادداشت مؤلف ) : ب