بیرنگلغتنامه دهخدابیرنگ . [ رَ ] (ص مرکب ) (از: بی + رنگ ) که رنگ ندارد. که فاقد لون است .بدون رنگ . عدیم اللون : آب ماده ای است بیرنگ . || (اِ مرکب ) نشان و هیولایی باشد که نقاش
بیرنگلغتنامه دهخدابیرنگ . [رَ ] (اِخ ) برنگ . خلیج برنگ . دریای بیرنگ . باب بیرنگ . (یادداشت مؤلف ). رجوع به برنگ و باب برنگ شود.
بی رنگفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. آنچه رنگ نداشته باشد.۲. [مجاز] ساده و بیآلایش.۳. (اسم) طرح ساده که نقاش بر روی پارچه یا کاغذ میکشد و بعد آن را رنگآمیزی میکند.
بیرنگ گرلغتنامه دهخدابیرنگ گر. [ رَن ْگ ْ، گ َ ] (ص مرکب ) (از: بی + رنگ + گر) طراح . نقشه کش . (یادداشت مؤلف ).
بیرنگ گریلغتنامه دهخدابیرنگ گری . [ رَن ْگ ْ، گ َ ] (حامص مرکب ) عمل بیرنگ گر. طراحی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به بیرنگ گر شود.
بیرنگیلغتنامه دهخدابیرنگی . [ رَ ] (حامص مرکب ) صفت بیرنگ . (یادداشت مؤلف ). حالت بیرنگ . || بیچونی حق ، و نزد محققان ظهور احدیت است و اشاره به عالم وحدت که عبارت از مرتبه ای بیم
بیرنگیفرهنگ مترادف و متضاد۱. یکرنگی، اخلاص، صمیمیت ۲. صداقت ۳. بیریایی، بیتزویری ۴. فاقد رنگ، بیرنگ ( بودن)
بیرنگ گرلغتنامه دهخدابیرنگ گر. [ رَن ْگ ْ، گ َ ] (ص مرکب ) (از: بی + رنگ + گر) طراح . نقشه کش . (یادداشت مؤلف ).
بیرنگ گریلغتنامه دهخدابیرنگ گری . [ رَن ْگ ْ، گ َ ] (حامص مرکب ) عمل بیرنگ گر. طراحی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به بیرنگ گر شود.
بیرنگیلغتنامه دهخدابیرنگی . [ رَ ] (حامص مرکب ) صفت بیرنگ . (یادداشت مؤلف ). حالت بیرنگ . || بیچونی حق ، و نزد محققان ظهور احدیت است و اشاره به عالم وحدت که عبارت از مرتبه ای بیم
بیرنگیفرهنگ مترادف و متضاد۱. یکرنگی، اخلاص، صمیمیت ۲. صداقت ۳. بیریایی، بیتزویری ۴. فاقد رنگ، بیرنگ ( بودن)