بیذقلغتنامه دهخدابیذق . [ ب َ ذَ ] (معرب ، اِ) در فارسی بیذه . ج ، بیاذق . بمعنی سرباز پیاده ، و عرب بدان تکلم نموده است :منعتک میراث الملوک و تاجهم و انت لدرعی بیذق فی البیاذق
بیزغلغتنامه دهخدابیزغ . [ ب َ زَ ] (اِخ ) قریه ای است از دیر عاقول از اعمال عراق ، و گویند متنبی در آنجا کشته شد. (از مراصدالاطلاع ) (از یادداشت مؤلف ). رجوع به بیوزاء شود.
صد هزار بیذقلغتنامه دهخداصد هزار بیذق . [ ص َ هَِ ب َی ْ / ب ِی ْ ذَ ] (اِ مرکب ) ستارگان : شاهی و کمال تست مطلق دارنده ٔ صدهزار بیذق .خاقانی .
صد هزار بیذقلغتنامه دهخداصد هزار بیذق . [ ص َ هَِ ب َی ْ / ب ِی ْ ذَ ] (اِ مرکب ) ستارگان : شاهی و کمال تست مطلق دارنده ٔ صدهزار بیذق .خاقانی .
بدقلغتنامه دهخدابدق . [ ب َ دَ ](اِ) همان بیذق است که پیاده ٔ شطرنج باشد. (از فرهنگ فرنگ از آنندراج ). پیاده ٔ شطرنج . (ناظم الاطباء).
بیاذقلغتنامه دهخدابیاذق . [ ب َ ذِ ] (ع اِ) ج ِ بَیْذَق .(از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بیدق و بیذق شود.
بیذةلغتنامه دهخدابیذة. [ب َ ذَ ] (معرب ، اِ) بمعنی بیذق که معرب بیذه ٔ فارسی است . (از المعرب جوالیقی ص 82). رجوع به بیذق شود.