بیذقلغتنامه دهخدابیذق . [ ب َ ذَ ] (معرب ، اِ) در فارسی بیذه . ج ، بیاذق . بمعنی سرباز پیاده ، و عرب بدان تکلم نموده است :منعتک میراث الملوک و تاجهم و انت لدرعی بیذق فی البیاذق
بیزغلغتنامه دهخدابیزغ . [ ب َ زَ ] (اِخ ) قریه ای است از دیر عاقول از اعمال عراق ، و گویند متنبی در آنجا کشته شد. (از مراصدالاطلاع ) (از یادداشت مؤلف ). رجوع به بیوزاء شود.
صد هزار بیذقلغتنامه دهخداصد هزار بیذق . [ ص َ هَِ ب َی ْ / ب ِی ْ ذَ ] (اِ مرکب ) ستارگان : شاهی و کمال تست مطلق دارنده ٔ صدهزار بیذق .خاقانی .
باذقلغتنامه دهخداباذق . [ ذِ ] (ع ص ، از اتباع ) حاذق باذق ، از اتباع است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). رجوع به بحر الجواهر شود.
باذقلغتنامه دهخداباذق . [ ذَ ](معرب ، اِ) شیره ٔ انگور تند و تیز اندک طبخ یافته ، معرب باده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). در عرف فقها، شرابی جوشانیده که کمتر از نص
بحذقلغتنامه دهخدابحذق . [ ب ُ ذُ ] (ع اِ) بزرقطونا. (منتهی الارب ). بزرقطونا. اسفرزه . (ناظم الاطباء).سفید خوش . (لغت محلی شوشتر). و رجوع به بحدق شود.
بذقلغتنامه دهخدابذق . [ ب َ ] (ع اِ) رهنما در سفر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(آنندراج ) (از اقرب الموارد). || (ص ) صغیر و سبک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). کوچ
صد هزار بیذقلغتنامه دهخداصد هزار بیذق . [ ص َ هَِ ب َی ْ / ب ِی ْ ذَ ] (اِ مرکب ) ستارگان : شاهی و کمال تست مطلق دارنده ٔ صدهزار بیذق .خاقانی .
بدقلغتنامه دهخدابدق . [ ب َ دَ ](اِ) همان بیذق است که پیاده ٔ شطرنج باشد. (از فرهنگ فرنگ از آنندراج ). پیاده ٔ شطرنج . (ناظم الاطباء).
بیاذقلغتنامه دهخدابیاذق . [ ب َ ذِ ] (ع اِ) ج ِ بَیْذَق .(از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بیدق و بیذق شود.
بیذةلغتنامه دهخدابیذة. [ب َ ذَ ] (معرب ، اِ) بمعنی بیذق که معرب بیذه ٔ فارسی است . (از المعرب جوالیقی ص 82). رجوع به بیذق شود.