بیدسکلغتنامه دهخدابیدسک . [ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند است و 345 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بیدستلغتنامه دهخدابیدست . [ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی + دست ) که دست ندارد. مقطوع الید. مقطوع الیدین : وز آن پس چنین گفت با رهنمای که او را هم اکنون ز تن دست و پای ببرّید تا او بخون
بیدستانلغتنامه دهخدابیدستان . [ دِ ] (اِ مرکب ) (از: بید + ستان ) جای انبوه از درخت بید. (ناظم الاطباء). بیدزار. جایی که درخت بید بسیار باشد. از قبیل سروستان و نخلستان .(از آنندراج
بیدستانلغتنامه دهخدابیدستان . [ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان قزوین است و 217 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). نام محلی کنار جاده ٔ تهران و قزوین
ملغتنامه دهخدام . (حرف ) حرف بیست و هشتم ازالفبای فارسی و حرف بیست و چهارم از الفبای ابتثی (حروف هجای عربی که به ترتیب الف . ب . ت . ث آید، مقابل ابجدی ) و حرف سیزدهم از الفب
بی دست و پا شدنلغتنامه دهخدابی دست و پا شدن . [ دَ ت ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از سراسیمه گردیدن . (برهان ). مضطرب و سراسیمه شدن . (مجموعه ٔ مترادفات ) : پابست او شدن نه همین لازم حیاست
بی دست و پالغتنامه دهخدابی دست و پا. [ دَ ت ُ ] (ص مرکب ) بی دست و پای . آنکه دست و پای ندارد یا ببریدن و یا خلقی .رجوع به دست و پا شود. || بی جربزه . که بچالاکی انجام کاری نتواند. که
بی دست و پایلغتنامه دهخدابی دست و پای . [ دَ ت ُ ] (ص مرکب ) بی دست و پا در تمام معانی . رجوع به بیدست و پاشود. شاهد ذیل هم بمعنی اصلی که فقدان دست و پای باشد و هم به ناتوانی و زبونی ای
بی دست و پا کردنلغتنامه دهخدابی دست و پا کردن . [ دَ ت ُ ک َ دَ ](مص مرکب ) سراسیمه کردن . بی اراده کردن : مصور را کند بیدست و پا حسنی که شوخ افتدنشد نقشی درست از روی او آیینه بردارد.صائب .
