بیخود گشتنلغتنامه دهخدابیخود گشتن . [ خوَدْ / خُدْ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) بیخود شدن . مدهوش شدن . از حال رفتن . سست شدن : امیر از خنده بیخود گشت و گفت ... (گلستان ). و رجوع به بیخود و ب
بیخودلغتنامه دهخدابیخود. [ خوَدْ / خُدْ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) بی خویش . که با خود نباشد. که حواس او موقتاً کار نکند. مغمی علیه که از هوش شده باشد. بیهوش . مدهوش . از حال رفته .از
بیخودفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیهوش، سرمست، مجذوب، مدهوش، مست ≠ بهوش ۲. بیهوده ۳. باطل، پوچ ۴. بیجهت، بیسبب، بیدلیل ۵. نامطلوب، بهدردنخور، بد، بیمصرف
بیخود شدنلغتنامه دهخدابیخود شدن . [ خوَدْ / خُدْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مدهوش شدن و از هوش رفتن . (ناظم الاطباء). بیخود گشتن : در آن آیینه دید از خود نشانی چو خود را یافت بیخود شد زمانی
بیهوش گشتنلغتنامه دهخدابیهوش گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) مدهوش گشتن . بیهوش گردیدن . حواس رااز دست دادن . در اثر ضربتی یا داروی بیهوشی مغمی علیه یا مغشی علیه گشتن . از خود بیخود گشت
بیهوش شدنلغتنامه دهخدابیهوش شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مدهوش شدن . مفقود گشتن حس و سایر مشاعر. (ناظم الاطباء). بیخود گشتن . غش کردن . مغمی علیه یا مغشی علیه گردیدن . بیخود شدن . از
بیهش شدنلغتنامه دهخدابیهش شدن . [ هَُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بیهوش شدن . از خود بیخود گشتن : هر آنکس که از دور بیند تراشود بیهش و برگزیند ترا. فردوسی .رجوع به بیهش و بیهوش شدن و هوش شو
غلیدنلغتنامه دهخداغلیدن . [ غ َ دَ ] (مص )غلطیدن ستوران در خلاب از غایت تشنگی . (آنندراج ). غلطیدن ستور از بسیاری تشنگی بروی گل . (ناظم الاطباء). || بیهوش شدن . (آنندراج ). بیخود