بیخردلغتنامه دهخدابیخرد. [ خ ِ رَ ] (ص مرکب ) بی عقل . بی وقوف . (آنندراج ). سفیه . ناخردمند. نابخرد. بی ادراک . مأموه . (یادداشت بخط مؤلف ). بی عقل . بی فکر. بی اندیشه : ببردش
بیخردفرهنگ مترادف و متضادبیشعور، بیعقل، بیفراست، تهیمغز، کمخرد، مجنون، نادان، نافرزانه، نفهم ≠ بخرد، خردمند، فرزانه
بیخردیلغتنامه دهخدابیخردی . [ خ ِ رَ ] (حامص مرکب ) سفاهت . سفه . (زمخشری ). غبینه . (منتهی الارب ). بی عقلی : دشمنی کردن با مرد چنان بیخردی است خرد دشمن او در سخن مضمر اوست . فرخ
بیخریداریلغتنامه دهخدابیخریداری . [ خ َ ] (حامص مرکب ) بی رونقی . کسادی : بهر درم سر همت فرو نمی آیدببسته ام در دکان ز بیخریداری .سعدی .
بی خردگیلغتنامه دهخدابی خردگی . [ خ ُ دَ /دِ ] (حامص مرکب ) در شواهد ذیل معنی بی ادبی ، گستاخی میدهد اما در فرهنگهای موجود یافت نشد : هیچ دانی چگونه خواهم خواست عیب بی خردگی و مستی
بیخردیلغتنامه دهخدابیخردی . [ خ ِ رَ ] (حامص مرکب ) سفاهت . سفه . (زمخشری ). غبینه . (منتهی الارب ). بی عقلی : دشمنی کردن با مرد چنان بیخردی است خرد دشمن او در سخن مضمر اوست . فرخ