بیختهلغتنامه دهخدابیخته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) چیزی که از غربال رد شده باشد. (ناظم الاطباء). منخول . مغربل : هرگز نبرد کسی ببازارنابیخته گندم بهایی . ناصرخسرو.|| پیچیده : مطوی برابر (مقابل ) منشور،
بختهفرهنگ فارسی عمید۱. فربه؛ چاق؛ پرورشیافته.۲. (اسم) گوسفند نر سه یا چهارساله: ◻︎ چو گرگ باش که چون درفُتَد میان رمه / چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک (سوزنی: ۵۹).۳. پوستکرده؛ هرچه پوست آن را کنده باشند، مانندِ ماش، نخود، کنجد، بره، و گوسفند.⟨ بخته کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] پوست کردن،
بختهلغتنامه دهخدابخته . [ ب َ ت َ / ت ِ ] (اِ) گوسپند میشینه ٔ نر که دارای دو سال عمر یابیشتر باشد. برّه ٔ دوساله ٔ اخته (در تداول گناباد خراسان ). گوسفند سه ساله یا چهارساله را گویند که نر باشد. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) (برهان قاطع). گوس
بختیهلغتنامه دهخدابختیه . [ ب ُ تی ی َ ] (اِخ ) طائفه ای از کردان . (از کرد و پیوستگی نژادی او ص 113).
نبیختهلغتنامه دهخدانبیخته . [ ن َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) نابیخته . بیخته ناشده .غربال کرده ناشده . مقابل بیخته . رجوع به بیخته شود.
نابیختهلغتنامه دهخدانابیخته . [ ت َ /ت ِ ] (ن مف مرکب ) که بیخته نشده باشد. مقابل بیخته . رجوع به بیخته شود، آرد نابیخته : آرد جو را نابیخته طعام ساختند و خوردند. (انیس الطالبین ).
منخوللغتنامه دهخدامنخول . [ م َ ] (ع ص ) بیخته شده . (ناظم الاطباء). بیخته . الک کرده . بوجاری شده . (یادداشت مرحوم دهخدا).
نابیختهلغتنامه دهخدانابیخته . [ ت َ /ت ِ ] (ن مف مرکب ) که بیخته نشده باشد. مقابل بیخته . رجوع به بیخته شود، آرد نابیخته : آرد جو را نابیخته طعام ساختند و خوردند. (انیس الطالبین ).
نبیختهلغتنامه دهخدانبیخته . [ ن َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) نابیخته . بیخته ناشده .غربال کرده ناشده . مقابل بیخته . رجوع به بیخته شود.
اشبیختهلغتنامه دهخدااشبیخته . [ اِ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) افشانده : درویش چست خامکی بیخته ، آبکی بر آن اشبیخته . (خواجه عبداﷲ انصاری ).
بربیختهلغتنامه دهخدابربیخته . [ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) برپیخته . برپیچیده : شاه اسب عقل انگیخته دست فلک بربیخته هم خون دشمن ریخته هم ملک آبا داشته . خاقانی .رجوع به برپیخته شود.