بیجکلغتنامه دهخدابیجک . [ ج َ ] (هندی ، اِ) لفظ هندی است بمعنی آنچه سوداگران قیمت خرید جنس با تمامی اخراجات محصول و کرایه و غیره نوشته نزد خود نگاهدارند تا هنگام فروخت آن ملاحظه
بیجکفرهنگ انتشارات معین(جَ) ( اِ.) فاکتور، کاغذی که در آن فروشنده نوع ، مقدار و قیمت کالا را می نویسد.
بیجکفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهبرگهای که فروشنده، نوع و مقدار کالا را در آن مینویسد و برای خریدار میفرستد که از روی آن کالا را تحویل بگیرد و رسید بدهد.
بمجکثلغتنامه دهخدابمجکث . [ ب َ م ِ ک َ ] (اِخ ) از قرای بخارا. اصطخری در موردی آن را خود بخارا دانسته و در مورد دیگر آن را جایگاهی در چهارفرسنگی بخارا ضبط کرده است . (از معجم ال
بمجکثیلغتنامه دهخدابمجکثی . [ ب َ م ِ ک َ ] (ص نسبی ) منسوب به بمجکث که دهی است از دهات بخارا. (از الانساب سمعانی ).
بنجکلغتنامه دهخدابنجک . [ ب ُ ج َ ] (اِ) پنبه ٔ محلوج و گلوله کرده را گویند بجهت رشتن . (برهان ) (مجمع الفرس ) (شعوری ). پنجک . (مجمع الفرس ) : یکی از ایشان بنجک ستان و پنبه فرو
چالانلغتنامه دهخداچالان .(اِ) بیجک و فهرست . (ناظم الاطباء) بارنامه . نقل و انتقال از جایی به جایی . حمل بخارج . (ناظم الاطباء).
بجکلغتنامه دهخدابجک . [ ] (اِ) این کلمه را ابوریحان در التفهیم آورده است و آنجا قباله معنی میدهد و در تحریر عربی التفهیم نیز قبالات آمده است . و شاید صورتی از کلمه ٔ بیجک یا بن
کلغتنامه دهخداک . (حرف ) حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد و نام آن کاف است . و در حساب جُمَّل آن را بیست گیرند و برای تشخیص
بمجکثلغتنامه دهخدابمجکث . [ ب َ م ِ ک َ ] (اِخ ) از قرای بخارا. اصطخری در موردی آن را خود بخارا دانسته و در مورد دیگر آن را جایگاهی در چهارفرسنگی بخارا ضبط کرده است . (از معجم ال
بمجکثیلغتنامه دهخدابمجکثی . [ ب َ م ِ ک َ ] (ص نسبی ) منسوب به بمجکث که دهی است از دهات بخارا. (از الانساب سمعانی ).