بیجکلغتنامه دهخدابیجک . [ ج َ ] (هندی ، اِ) لفظ هندی است بمعنی آنچه سوداگران قیمت خرید جنس با تمامی اخراجات محصول و کرایه و غیره نوشته نزد خود نگاهدارند تا هنگام فروخت آن ملاحظه نموده سود و منفعت سوای از جمع و سرمایه ٔ خود بگیرند. (غیاث ) (آنندراج ). بلیط صرافان و سوداگران . و نوشته ٔ یادداشت
بیجکفرهنگ فارسی عمیدبرگهای که فروشنده، نوع و مقدار کالا را در آن مینویسد و برای خریدار میفرستد که از روی آن کالا را تحویل بگیرد و رسید بدهد.
بیزغلغتنامه دهخدابیزغ . [ ب َ زَ ] (اِخ ) قریه ای است از دیر عاقول از اعمال عراق ، و گویند متنبی در آنجا کشته شد. (از مراصدالاطلاع ) (از یادداشت مؤلف ). رجوع به بیوزاء شود.
بیزکلغتنامه دهخدابیزک . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد است و 1841 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). دیه برزه که آنرا بیزک خوانند. (تاریخ بیهق ص 211
چالانلغتنامه دهخداچالان .(اِ) بیجک و فهرست . (ناظم الاطباء) بارنامه . نقل و انتقال از جایی به جایی . حمل بخارج . (ناظم الاطباء).
بجکلغتنامه دهخدابجک . [ ] (اِ) این کلمه را ابوریحان در التفهیم آورده است و آنجا قباله معنی میدهد و در تحریر عربی التفهیم نیز قبالات آمده است . و شاید صورتی از کلمه ٔ بیجک یا بنجاق باشد : اندرین یکشنبه (یکشنبه ٔ نو) آلتها و افزارها و جامه ها نو کنند و بجک ها و معاملتها
کلغتنامه دهخداک . (حرف ) حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد و نام آن کاف است . و در حساب جُمَّل آن را بیست گیرند و برای تشخیص از کاف پارسی یا «گ » آن را کاف تازی و کاف عربی گویند، و آن از حروف مصمته و مائیه و هم از حروف مکسور است ، و علامت خ