بیاوارلغتنامه دهخدابیاوار. (اِ) شغل و کار و عمل . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شغل و کار. (رشیدی ) : ندارد مشتری بر برج کیوان جز افزون دگر کار و بیاوار. عنصری .من نقش همی بندم و تو جامه همی باف این است مرا با تو همه کار و
باگوهرلغتنامه دهخداباگوهر. [گ َ / گُو هََ ] (ص مرکب ) (از: با + گوهر) باگهر. گوهری . نجیب . اصیل . شریف . نیک نژاد. نژاده : به لشکر یکی مرد بد شهره نام خردمند و با گوهر و نام و کام . فردوسی .ببخشید ا
بیوارلغتنامه دهخدابیوار. [ ب َی ْ ] (اِخ ) شهر و قصبه ٔ ناحیه ٔ غرشستان است که ولایتی است بین غزنه و هرات و مرورود و غور در وسط کوهها. (از معجم البلدان ) (از مراصدالاطلاع ).
بیوارلغتنامه دهخدابیوار. [ بی ] (عدد، اِ) بیور. (برهان ). عدد ده هزار را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (از جهانگیری ). ده هزار. (رشیدی ) : از همت تو کی سزد آخر که بنده راهر سال عشر الف ز بیوار میرسد .سراج الدین سگزی .
شغللغتنامه دهخداشغل . [ ش ُ ] (ع اِ) کار. ضد فراغ . سرگرمی . (یادداشت مؤلف ). آنچه مایه ٔ مشغولیت باشد. کارهای نامنظم روزانه ٔ مربوط به نیازمندیهای زندگی : همی بایَدْت رفت و راه دور است بسنده داریکسر شغلها را. رودکی .کار من در هج