بیاوارلغتنامه دهخدابیاوار. (اِ) شغل و کار و عمل . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شغل و کار. (رشیدی ) : ندارد مشتری بر برج کیوان جز افزون دگر کار و بیاوار. عنصری .من نقش همی ب
بی عوارلغتنامه دهخدابی عوار. [ ع ِ / ع َ / ع ُ ] (ص مرکب ) (از: بی + عوار) بی عیب : اختیار دست او جود است جود بی ریااعتقاد رای او عدل است عدل بی عوار. ناصرخسرو.و رجوع به عوار شود.
بیاچاریدنلغتنامه دهخدابیاچاریدن . [ دَ ] (مص ) آچاردن . آچاریدن : که مر این خاک ترش را تو چو طباخان می ببوی و مزه و رنگ بیاچاری . ناصرخسرو.رجوع به آچاردن و آچاریدن شود.
بیاغاریدنلغتنامه دهخدابیاغاریدن . [ دَ ] (مص ) نم کردن و خیسانیدن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (جهانگیری ) : شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی چون بیاغاری انگور شود خشک زبیب . منوچ
بیاورلغتنامه دهخدابیاور. [ وَ ] (اِ) نفع و سود. (آنندراج ). سود و نفع و فایده و حاصل . (ناظم الاطباء).
بیلوار کامیارانلغتنامه دهخدابیلوار کامیاران . [ بیل ْ ] (اِخ ) دهستان بخش کامیاران شهرستان سنندج است و 14000 تن سکنه دارد. (از دائرة المعارف فارسی ).
شغللغتنامه دهخداشغل . [ ش ُ ] (ع اِ) کار. ضد فراغ . سرگرمی . (یادداشت مؤلف ). آنچه مایه ٔ مشغولیت باشد. کارهای نامنظم روزانه ٔ مربوط به نیازمندیهای زندگی : همی بایَدْت رفت و ر
بیاچاریدنلغتنامه دهخدابیاچاریدن . [ دَ ] (مص ) آچاردن . آچاریدن : که مر این خاک ترش را تو چو طباخان می ببوی و مزه و رنگ بیاچاری . ناصرخسرو.رجوع به آچاردن و آچاریدن شود.
بیاغاریدنلغتنامه دهخدابیاغاریدن . [ دَ ] (مص ) نم کردن و خیسانیدن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (جهانگیری ) : شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی چون بیاغاری انگور شود خشک زبیب . منوچ