بکن کردنلغتنامه دهخدابکن کردن . [ ب َ ک َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بریان کردن آرد نخود. (ناظم الاطباء). || نهادن گرد خشک در دهان . (ناظم الاطباء).
العجللغتنامه دهخداالعجل . [ اَ ع َ ج َ ] (ع صوت ) در ترکیب مفعول مطلق است و عامل آن (فعل امر) حذف شده . در اصل چنین بود: اعجل العجل ؛ یعنی زودی بکن زودی کردن ، یعنی کمال زودی کن
کلغتنامه دهخداک . (حرف ) حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد و نام آن کاف است . و در حساب جُمَّل آن را بیست گیرند و برای تشخیص
حساب کردنلغتنامه دهخداحساب کردن . [ ح ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) محاسبت حساب : آنگهت ای پسر ندارد سودبا تن خویش کرد جنگ و حساب . ناصرخسرو.با تن خود حساب خویش بکن گر مقری به روز حشر و حساب
کندی کردنلغتنامه دهخداکندی کردن . [ ک ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سستی کردن . کاهلی کردن . تنبلی کردن : کندی مکن بکن چو خردمندان صفرای جهل را به خرد تسکین . ناصرخسرو.ور خاطرم به جایی کندی