بِکَنگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی در آوردن لباس و لباس ها ، جدا کن ، قطع کن ، بِبُر ، تیغ زدن و سوء استفاده ، کلاشی ، نیش زدن
مردمیلغتنامه دهخدامردمی . [ م َ دُ ] (حامص ) مردم بودن . انسان بودن . بشر بودن . از جنس بشر بودن . بشریت : و مردمان وی از اعتدال مردمی دورند. (حدود العالم ). مردمانی اند از طبع م
ذاتالرقاعفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهنوعی استخاره که بر چند تکه کاغذ کلمۀ افعل (بکن) و بر چند تکۀ دیگر کلمۀ لاتفعل (نکن) می‌نویسند و آن‌ها را تا میکنند و در زیر جانماز میگذارند و پس از خواندن نماز
افعللغتنامه دهخداافعل . [ اِ ع َ ] (ع فعل امر) کن . بکن . که آنرا در استخاره بجای خیر گیرند و مقابل آن را شر دانند. (یادداشت مؤلف ) : لاتفعل و افعل نکند چندان سودچون با عجمی کن
ناخستولغتنامه دهخداناخستو. [ خ َ ] (ص مرکب ) منکر. آنکه خستو نباشد. که اقرار نکند. که معترف بخدا نباشد : یکی پند خوب آمد از هندوان بر آن خستوانند ناخستوان .بکن نیک و آنگه بیفکن بر
حساب کردنلغتنامه دهخداحساب کردن . [ ح ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) محاسبت حساب : آنگهت ای پسر ندارد سودبا تن خویش کرد جنگ و حساب . ناصرخسرو.با تن خود حساب خویش بکن گر مقری به روز حشر و حساب