بهنسةلغتنامه دهخدابهنسة. [ ب َ ن َ س َ ] (ع مص ) خرامیدن . || برفتارشیر رفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
لختلغتنامه دهخدالخت . [ ل َ ] (اِ) جزو. بعض . برخ . بهر. بخش . قسم . پرگاله . قدر. مقدار. حصه . (برهان ). قطعه . پاره . لت : یک لخت خون بچه ٔ تا کم فرست از آنک هم بوی مشک دارد
کلغتنامه دهخداک . (حرف ) حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد و نام آن کاف است . و در حساب جُمَّل آن را بیست گیرند و برای تشخیص
بهنسةلغتنامه دهخدابهنسة. [ ب َ ن َ س َ ] (ع مص ) خرامیدن . || برفتارشیر رفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
بعنسةلغتنامه دهخدابعنسة. [ ب َ ن َ س َ ] (ع مص ) نرم و خوار گردیدن بخدمت و غیر آن . (منتهی الارب ). خوار گردیدن آن مرد و نرم شدن بخدمت و جز آن . (ناظم الاطباء).
بکاسه و نمک محتاج شدنلغتنامه دهخدابکاسه ونمک محتاج شدن . [ ب ِ س َ / س ِ وَ ن َ م َ م ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از کمال نکبت و افلاس . (آنندراج ). و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 26 شود : حسود ر