بقولغتنامه دهخدابقو. [ ب َ ق ْوْ ] (ع مص ) انتظار کردن کسی را و حفظ و نگاهبانی وی نمودن . (منتهی الارب ). بقاوة.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به بقاوة شود.
زبددیکشنری عربی به فارسیکره , روغن , روغن زرد , کره ماليدن روي , چاپلوسي کردن , کف , سرجوش , ياوه , سخن پوچ , کف کردن , بکف اوردن , اظهارکردن , نماياندن , صدا زدن
خنجربکفلغتنامه دهخداخنجربکف . [ خ َ ج َ ب ِ ک َ ] (ص مرکب ) آنکه خنجر در دست داشته باشد. (آنندراج ). ج ، خنجربکفان : خنجربکفان نیمه شبان بر سر بالین تا چند توان دید بنازم جگر تو.؟ (از آنندراج ).