بژملغتنامه دهخدابژم . [ ب َ ] (اِ) پژم . پژ. رجوع به پژ و پَژْم شود. این کلمه مزید مؤخر امکنه آید مانند: بیرون بژم ، میان بژم ،کوه بژم ، کیوان بژم ، کوهستان دوبژم ، و مزید مقد
بژملغتنامه دهخدابژم . [ ب َ ] (اِ) شبنم . (برهان ) (ناظم الاطباء). بشم . بمعنی شبنم است که بشک هم گویند. (فرهنگ شعوری ). شبنم و بخار بامداد که روی زمین را بپوشد. گفته اند صحیح
بجملغتنامه دهخدابجم . [ ب َ ] (ع مص ) خاموش ماندن از عجز بیان یا از ترس و بیم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بجوم . تبجیم . || درنگ نمودن . || منقبض گردیدن . (آنندراج ) (منتهی ال
بجملغتنامه دهخدابجم . [ ب َ ج َ ] (اِ) در فرهنگ شعوری (ج 1 ورق 177)این کلمه با این ضبط آمده است بمعنی انتظام حال و کار و شعری از شاکر بخاری بشاهد نقل شده اما کلمه «ب + چم » است
بجملغتنامه دهخدابجم . [ ب ُ ] (ع اِ) ثمرةالطرفاء. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). ثمره ٔ درخت گز است که نام دیگرش گز مازک است و لفظ مذکور معرب از زبان قبطی مصر است . (فرهنگ نظام ). ثمر ا
بژمانلغتنامه دهخدابژمان . [ ب َ / ب ُ ] (ص ) غمگین . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). پژمان . غمنده . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). غمگین و ملول و دلتنگ و افسرده . (ناظم الا
بژمژهلغتنامه دهخدابژمژه . [ ب ُ م َ ژَ / ژِ ] (اِ) آفتاب پرست را گویند، و آن جانوری است از جنس چلپاسه لیکن از چلپاسه بزرگتر می باشد، و آنرا بسریانی حربا خوانند. (برهان ). بزمجه .
بژمانلغتنامه دهخدابژمان . [ ب َ / ب ُ ] (ص ) غمگین . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). پژمان . غمنده . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). غمگین و ملول و دلتنگ و افسرده . (ناظم الا
بژمژهلغتنامه دهخدابژمژه . [ ب ُ م َ ژَ / ژِ ] (اِ) آفتاب پرست را گویند، و آن جانوری است از جنس چلپاسه لیکن از چلپاسه بزرگتر می باشد، و آنرا بسریانی حربا خوانند. (برهان ). بزمجه .
اسولاتلغتنامه دهخدااسولات . [ اَس َ ] (اِخ ) موضعی در بیرون بژم از کلارستاق . (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 107).
بشملغتنامه دهخدابشم . [ ب َ ] (اِ) بشک . بژم . شبنم ریزه را گویند که سحرگاهان بر سبزه زار نشیند و سفید نماید و آنرابعربی صقیع خوانند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام