بچلغتنامه دهخدابچ . [ ب َ ] (اِ) در اصطلاح محلی کوهستان های کرمان بجای بچه بکار میرود اعم از حیوانات و حشره و انسان . مثل : مگسها بچ دادند؛ یعنی زنبوران عسل بچه پراندند.
بچلغتنامه دهخدابچ . [ ب ُ ] (اِ) اندرون دهن . لنبوس . اکپ . کپ . پچ . (فرهنگ رشیدی ) (برهان قاطع). داخل دهان . (از فرهنگ شعوری ). قنب (در تداول مردم قزوین ). اندرون لنبوس . (ف
بُچگویش دزفولیچیز اضافی در یک وسیله،تیکه برآمده و نوک تیز از چیزی، اصطلاحاً وقتی لباس یا دست کسی به لبه تیز برآمده اضافی بخورد و زخمی شود می گویند لباس را بچ نزند یعنی زخمی ن
بچ بچلغتنامه دهخدابچ بچ . [ ب ُ ب ُ ] (اِ صوت مرکب ) حرف زدنی باشد در نهایت آهستگی و سرگوشی را نیز گویند. (برهان قاطع). پژپژ. (آنندراج ). سخنی باشد که پوشیده از مردم گویند. بیخ گ
بُچگویش دزفولیچیز اضافی در یک وسیله،تیکه برآمده و نوک تیز از چیزی، اصطلاحاً وقتی لباس یا دست کسی به لبه تیز برآمده اضافی بخورد و زخمی شود می گویند لباس را بچ نزند یعنی زخمی ن