بپایلغتنامه دهخدابپای . [ ب ِ ] (ص مرکب ) بپا. برپا. مقیم . ایستاده . مقابل نشسته . قائم : چو این آفرین کرد رستم بپای شهنشه بدادش بر خویش جای . فردوسی .نشست آن سه پرمایه ٔ نیکرا
بپایان بردنلغتنامه دهخدابپایان بردن . [ ب ِ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) بپایان رسانیدن . به آخر رسانیدن . به انجام بردن : یار آن بود که مال و تن و جان فدا کندتا در سبیل دوست بپایان برد وفا. سع
پاماللغتنامه دهخداپامال . (ن مف مرکب ) پایمال .بپای سپرده . || از میان رفته . || زبون . خوار. ذلیل . (شعوری ). || پامال شدن و پایمال کردن ، پایمال شدن و پایمال کردن ؛ زیر پاشدن و
تساتللغتنامه دهخداتساتل . [ ت َ ت ُ ] (ع مص ) بپای شدن . (زوزنی ). یکی بعد دیگر برآمدن قوم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || خارج شدن بعض قوم بر اثر