بپالغتنامه دهخدابپا. [ ب ِ ] (ص مرکب ) مستقر. برجای . ایستاه . مقیم . برپای . بپای .- بپا باش ؛ برخیز. بایست . (از ناظم الاطباء). رجوع به بپای شود.- بپا بودن ؛ برقرار بودن . برجا بودن . ایستاده بودن .
بپالغتنامه دهخدابپا. [ ب ِ پا / ب ِپ ْ پا ] (ص مرکب ) که پاس چیزی نگاهدارد. پاینده . پاسبان . حافظ. حارس . نگهبان . (یادداشت مؤلف ). || (درتداول زنانه ) رقیب . ناظر. که زاغ کسی را چوب زند. که مراقب حرکات دیگری باشد. || (فعل امر) امر از پاییدن . مراقب باش .
بپاlookout 1 / look-outواژههای مصوب فرهنگستانهمدست سارق که مراقب سر رسیدن پلیس است و احیاناً با استفاده از سلاح، سارق را پوشش میدهد
بوژی کِشندهtractive bogie, motored bogieواژههای مصوب فرهنگستانبوژی موتورداری که چرخ- محورهای آن هریک بهتنهایی یا بهطور مشترک ازطریق یک جعبهدنده به حرکت درمیآید
بوژی موتوردارpowered bogie, motor bogieواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بوژی که دارای نیروی محرک یا موتور است و معمولاً در قطارهای خودکِشَند به کار میرود
بوژیbogie 1, truckواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای شامل چهار یا شش چرخ که بهصورت جفت در زیر وسیلۀ نقلیۀ ریلی طویل نصب میشود و ازطریق لولایی مرکزی حرکت و انعطاف وسیلۀ نقلیۀ را در پیچها تسهیل میکند
بوژی خودفرمانself steering bogieواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بوژی که از اتصال انعطافپذیر مجموعۀ چرخـ محورها با قاب بوژی تشکیل میشود و جهت محورها را با شعاع انحنای پیچ هماهنگ میکند
بوژی سهتکهthree piece bogieواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بوژی متشکل از دو قاب کناری و یک تیر عرضی معلق
بپاتانلغتنامه دهخدابپاتان . [ ب ِ ] (اِخ )دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر در 22 هزارگزی جنوب سرباز. سکنه ٔ آن 104 تن . آب از رودخانه محصول آن خرما و برنج است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بپایلغتنامه دهخدابپای . [ ب ِ ] (ص مرکب ) بپا. برپا. مقیم . ایستاده . مقابل نشسته . قائم : چو این آفرین کرد رستم بپای شهنشه بدادش بر خویش جای . فردوسی .نشست آن سه پرمایه ٔ نیکرای همی بود خراد برزین بپای .
بپا آمدنلغتنامه دهخدابپا آمدن . [ ب ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) (... طفل ) پاوا شدن طفل . پا گرفتن طفل . نو به رفتار آمدن طفل . (آنندراج ).
بپا اندر آمدنلغتنامه دهخدابپا اندر آمدن . [ ب ِ اَ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) بپای اندر آمدن . به زمین خوردن . سرنگون افتادن . لغزیدن و افتادن . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) : پسر برنشست از بر تخت اوی بپای اندر آمد سر بخت اوی .فردوسی .
بپا ایستادنلغتنامه دهخدابپا ایستادن . [ ب ِ دَ ] (مص مرکب ) برخاستن . (آنندراج ). به خود برخاستن . || پا گرفتن . || قائم و استوار شدن : چو شیخ شهر ترا دید در نماز افتاددمی اگرچه بپا ایستاد باز افتاد.غنی .
بپا برخاستنلغتنامه دهخدابپا برخاستن .[ ب ِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) برخاستن . بر پای ایستادن .- بپا برخاستن برابر کسی ؛ به احترام او قیام کردن : پیش سائل چه ضرورست بپابرخیزنداز سر مال بتعظیم گدا برخیزند. صائب .||
بپا خاستنلغتنامه دهخدابپا خاستن . [ ب ِ ت َ ] (مص مرکب ) بر پا خاستن . پا گرفتن . ایستادن . بلند شدن .