بارنابادلغتنامه دهخدابارناباد. (اِخ ) محله ای است در مرو نزدیک دروازه ٔ شورستان (شارستان ). (مرآت البلدان ج 1 ص 160) (معجم البلدان ) (دِمزن ). رجوع به بارناباذ شود.
بارناباذیلغتنامه دهخدابارناباذی . (اِخ )ابوالهیثم و بقولی ابوالقاسم بزیعبن هیثم بارناباذی امام محله ٔ خود و مولای ضحاک بن مزاحم بود. وی از عکرمه و عمروبن دینار روایت دارد. (از معجم ا
مسلغتنامه دهخدامس . [ م ِ ] (اِ) نحاس . جوهری باشد از فلزات که دیگ و طبق و غیره از آن سازند و ارباب صنعت که کیمیاگران باشند آن را طلا کنند. (برهان ). یکی از اجساد صناعت کیمیا،
حاللغتنامه دهخداحال . (ع اِ) کیفیت . چگونگی . وضع. هیأت . گونه . شکل . جهت . بث ّ. دُبّة. دُب ّ. حالت . طبق . هِبّة. اهجورة. اهجیراء. اِهجیری . هجیر. هجّیرة. هجّیری ̍. طِب ْء.
بارنابادلغتنامه دهخدابارناباد. (اِخ ) محله ای است در مرو نزدیک دروازه ٔ شورستان (شارستان ). (مرآت البلدان ج 1 ص 160) (معجم البلدان ) (دِمزن ). رجوع به بارناباذ شود.