بوق زدنلغتنامه دهخدابوق زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) از عالم سرنا زدن و نای زدن . (آنندراج ). نواختن بوق . (فرهنگ فارسی معین ) : چون بوق زدن باشد در گاه هزیمت مردی که جوانی کند اندر
بو زدنلغتنامه دهخدابو زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) بو آمدن از چیزی . و بنفسه ، بمعنی بو دادن است . (از آنندراج ) : ای فاخته ز ناله زن آتش ببوستان کآن گل امید نیست که بوی وفا زند. ام
بوقلغتنامه دهخدابوق . (ع اِ) سفیدمهره باشد و آن چیزی است که حمامها و آسیاها و هنگامه ها نوازند. (برهان ). نای است بزرگ که نوازند. ج ، ابواق و بیقان . نای مانندی که آسیابانان دم
نعيبدیکشنری عربی به فارسیقارقار(کلا غ) , قارقار کردن (مثل کلا غ) , دادزدن , فرياد زدن , جيغ کشيدن , هو کردن , بوق زدن , صداي جغد , (اسکاتلند وشمال انگليس) فرياد اعتراض و بي صبري مثل عجب
آژیر کشیدنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی آژیر کشیدن، هشدار دادن، آگاهانیدن، بوق زدن مضطربکردن، متوحشساختن، هراسان کردن، ترساندن، اعلان کردن