بوعلغتنامه دهخدابوع . (ع اِ) استخوانی که زیر انگشت ابهام پااست . (از اقرب الموارد). || لایعرف کوعه من بوعه ؛ مثل یضرب لتمام الجهل . (از اقرب الموارد).
بوعلغتنامه دهخدابوع . (ع اِ) ج ِ بائع. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به بائع شود.
بوعلغتنامه دهخدابوع . [ ب َ ] (ع مص ) قولاچ کردن به چیزی .(منتهی الارب ) (آنندراج ). || اندازه گرفتن ریسمان به اندازه ٔ کشیدگی دو دست (باع ). (از اقرب الموارد). و رجوع به باع ش
بوعلغتنامه دهخدابوع . [ ب َ / ب ُ ] (ع اِ) و بضم اول نیز ارش . ج ، ابواع . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). باع . (اقرب الموارد). و رجوع به باع و ماده ٔ قبل شود.
بوآلغتنامه دهخدابوآ. (اِ) مار عظیم الجثه ای از رسته ٔ ماران بی زهر که پنج گونه از آن شناخته شده و در آمریکای شمالی و جنوبی و جزایر آنتیل و هندوستان و هندوچین و مجمعالجزایر مالز
بوالغتنامه دهخدابوا. [ ب َوْ وا ] (ع اِ) گویا مخفف بویا بمعنی معطر باشد. گوز بوا. قصب بوا؛ قصب الزیره . قصب الطیب . (یادداشت بخط مؤلف ).جوز بوا؛ جوز هندی . (از ناظم الاطباء).
بوالغتنامه دهخدابوا. [ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بویراحمد سردسیر که در بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع است . و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بوالغتنامه دهخدابوا. [ ب ُ ] (فعل دعایی ) مخفف بودا باشد؛ یعنی بادا. (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). کلمه ٔ دعا یعنی بادا. (ناظم الاطباء). و مخفف بواد : که خرم بوا میه
بوءلغتنامه دهخدابوء. [ ب َوْء ] (ع مص ) اقرار کردن و اعتراف نمودن : باء بذنبه و باء بحقه . || گناه کردن . || برابر ساختن خون قاتل را به خون قتیل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (نا