بوشلغتنامه دهخدابوش . (اِ) شیافی باشد که از دربند می آورند و آنرا بوش دربندی میخوانند. گویند آن رستنی باشد که در ملک ارش بهم میرسد. و آنرا می کوبند و شیاف ساخته می آورند. سرد و
بوشلغتنامه دهخدابوش . [ ب َ ] (ع مص ) فریاد کردن و صیحه زدن . (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || قصد کردن کسی را به چیزی . (از ناظم الاطباء).
بوشلغتنامه دهخدابوش . [ ب َ / بُو ] (اِ) کرو فر و خودنمایی . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (غیاث ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : گر زیادت میشود زین رو بودنز برای بوش و
بوشلغتنامه دهخدابوش . [ ب َ / بُو ] (ع اِ) مردم درهم آمیخته . و اوباش جمع آن است و هذا جمع مقلوب . (غیاث ). بسیاری از مردم و یا جماعت مردم درهم آمیخته از هر جنس . ج ِ اوباش . (
بوشلغتنامه دهخدابوش . [ ب َ وِ ] (اِمص ) تقدیر که قدرت داشتن است . (برهان ). تقدیر ازلی . (آنندراج ) (انجمن آرا). تقدیر و سرنوشت و نصیب . (ناظم الاطباء). تقدیر. سرنوشت . (فرهنگ
بوش کردنلغتنامه دهخدابوش کردن . [ ب َ وِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سعی کردن . کوشیدن . جهد کردن . جد کردن در کار. (یادداشت بخط مؤلف ) : جد؛ بوش کردن . (المصادر زوزنی چ بینش ص 97). الانکم
بوش سر کوچک دستهپیستونpiston pin bushing,small end bushing,connecting rod small end bushواژههای مصوب فرهنگستانبوشی که در محل اتصال سر کوچک دستهپیستون به انگشتی پیستون تعبیه میشود متـ . بوش سر کوچک شاتون، آستینۀ سر کوچک دستهپیستون، آستینۀ سر کوچک شاتون