بو بردنلغتنامه دهخدابو بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) احساس کردن و واقف شدن وخبردار گردیدن و پی بردن . (ناظم الاطباء). احساس کردن . ادراک کردن . فهمیدن . واقف شدن . خبردار گردیدن بطو
بو بردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. استنباط کردن، اطلاع حاصل کردن، پی بردن، خبردار شدن، حس کردن، در یافتن، فهمیدن، متوجه شدن، مطلعشدن، ملتفت شدن ۲. احساس کردن ۳. استشمام کردن ۴. بو خوردن
بوبردلغتنامه دهخدابوبرد. [ ب ُ ] (اِ) بلبل را گویند که بتازی عندلیب خوانند. (برهان ). بلبل . (انجمن آرا) (رشیدی ). بوبر. بوبردک . بلبل . (فرهنگ فارسی معین ) : نمیدانی که سیمرغم ک
بوبردکلغتنامه دهخدابوبردک . [ ب َ دَ ] (اِ مصغر) مصغر بوبرد است که بلبل باشد. (برهان ). بوبرد. بلبل . (فرهنگ فارسی معین ). مصغر بوبرد یعنی بلبل خرد. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج د
بیوبردنلغتنامه دهخدابیوبردن . [ ی َ / یُو ب َ دَ ] (مص ) اوباردن و اوباشتن و اوباریدن . صاحب برهان بیوبرد را نیز مرادف این مصدر دانسته و نوشته است ماضی بیوباریدن است یعنی ناجاویده
فهمیدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. ادراک، دانستن، درک کردن، دریافتن، شناختن ۲. آگاهییافتن، مطلعشدن، واقفشدن ۳. احساس کردن، باخبرشدن، بوبردن، خبردارشدن
بو شنیدنلغتنامه دهخدابو شنیدن . [ ش ِ دَ ] (مص مرکب ) بوی بدماغ رسیدن . || مطلع شدن . مرادف بو بردن . || احساس کردن و درک کردن : هرکه نشنیده ست روزی بوی عشق گو به شیراز آی و خاک ما
بوبردلغتنامه دهخدابوبرد. [ ب ُ ] (اِ) بلبل را گویند که بتازی عندلیب خوانند. (برهان ). بلبل . (انجمن آرا) (رشیدی ). بوبر. بوبردک . بلبل . (فرهنگ فارسی معین ) : نمیدانی که سیمرغم ک
بوبردکلغتنامه دهخدابوبردک . [ ب َ دَ ] (اِ مصغر) مصغر بوبرد است که بلبل باشد. (برهان ). بوبرد. بلبل . (فرهنگ فارسی معین ). مصغر بوبرد یعنی بلبل خرد. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج د
بیوبردنلغتنامه دهخدابیوبردن . [ ی َ / یُو ب َ دَ ] (مص ) اوباردن و اوباشتن و اوباریدن . صاحب برهان بیوبرد را نیز مرادف این مصدر دانسته و نوشته است ماضی بیوباریدن است یعنی ناجاویده