بوالعجبلغتنامه دهخدابوالعجب . [ بُل ْ ع َ ج َ ] (ع ص مرکب ) غریب و عجیب . مسخره و مضحکه . شعبده باز. (ناظم الاطباء). پدر تعجب ؛ یعنی صاحب تعجب و مشعبد و بازیگر. (آنندراج ) (غیاث ).
بوالعجبفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. هر چیز عجیبوغریب.۲. (اسم، صفت) کسی که کارهای شگفت بکند؛ شعبدهباز. Δ گویا دراصل کنیهای بوده برای کسی که چشمبندی و تردستی و شعبده میکرده.
بوالعجب گویلغتنامه دهخدابوالعجب گوی . [ بُل ْ ع َ ج َ ] (نف مرکب ) سخت شگفت انگیزگوینده . عجیب گوی : یکی گوش کودک بمالید سخت که ای بوالعجب گوی برگشته بخت . سعدی .رجوع به بلعجب گوی شود.
بوالعجبیلغتنامه دهخدابوالعجبی . [ بُل ْ ع َ ج َ ] (حامص مرکب ) چیزهای عجیب و بدیع. هر چیز به شگفت آورنده . شعبده بازی . (ناظم الاطباء). تردستی . چشم بندی : از بوالعجبی گویی خون دل ع
بوالعجبیفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. شعبدهبازی؛ تردستی: ◻︎ وین بوالعجبی و چشمبندی / در صنعت سامری ندیدم (سعدی۲: ۴۹۵).۲. حقهبازی؛ جلوه دادن باطل بهصورت حق.
بوالعباسلغتنامه دهخدابوالعباس . [ بُل ْ ع َب ْ با ] (اِخ ) تیره ای از بهمئی از شعبه ٔ لیراوی از ایلات کوه کیلویه ٔ فارس . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 89).
بوالعجب گویلغتنامه دهخدابوالعجب گوی . [ بُل ْ ع َ ج َ ] (نف مرکب ) سخت شگفت انگیزگوینده . عجیب گوی : یکی گوش کودک بمالید سخت که ای بوالعجب گوی برگشته بخت . سعدی .رجوع به بلعجب گوی شود.
بوالعجبیلغتنامه دهخدابوالعجبی . [ بُل ْ ع َ ج َ ] (حامص مرکب ) چیزهای عجیب و بدیع. هر چیز به شگفت آورنده . شعبده بازی . (ناظم الاطباء). تردستی . چشم بندی : از بوالعجبی گویی خون دل ع
بوالعجبیفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. شعبدهبازی؛ تردستی: ◻︎ وین بوالعجبی و چشمبندی / در صنعت سامری ندیدم (سعدی۲: ۴۹۵).۲. حقهبازی؛ جلوه دادن باطل بهصورت حق.
تاشفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهتا او را: ◻︎ بوالعجبی ساز در این دشمنی / تاش زمانی به زمین افکنی (نظامی۱: ۷۰).