بواریلغتنامه دهخدابواری . [ ب َ ] (اِخ ) لقب حسن بن الربیع شیخ بخاری و مسلم . (منتهی الارب ) (از لباب الانساب ) (آنندراج ).
بیوارلغتنامه دهخدابیوار. [ ب َی ْ ] (اِخ ) شهر و قصبه ٔ ناحیه ٔ غرشستان است که ولایتی است بین غزنه و هرات و مرورود و غور در وسط کوهها. (از معجم البلدان ) (از مراصدالاطلاع ).
بیوارلغتنامه دهخدابیوار. [ بی ] (عدد، اِ) بیور. (برهان ). عدد ده هزار را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (از جهانگیری ). ده هزار. (رشیدی ) : از همت تو کی سزد آخر که بنده راهر سال عشر الف ز بیوار میرسد .سراج الدین سگزی .
بیوارهلغتنامه دهخدابیواره . [ بی رَ / رِ ] (ص ) غریب .(رشیدی ) (جهانگیری ). بی کس و غریب و تنها. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). غریب و تنها. (اوبهی ). بی کس وغریب و اجنبی و بیگانه . (ناظم الاطباء) : بدو گفت کز خانه آواره ام از
غلام ابن الابواریلغتنامه دهخداغلام ابن الابواری . [ غ ُ م ِ اِنُل ْ اَب ْ ] (اِخ ) صیرفی . صاحب اخبارالراضی داستانی از او آورده است . رجوع به اخبار الراضی ص 276 شود.