بهم پیوستنلغتنامه دهخدابهم پیوستن . [ ب ِ هََ پ َ / پ ِ وَ ت َ ] (مص مرکب ) با هم متصل شدن . ملحق شدن . بهم آمدن : ودیگر آنکه پند و حکمت و لهو و هزل بهم پیوستند. (کلیله و دمنه ). هر د
بهم در شکستنلغتنامه دهخدابهم در شکستن . [ ب ِ هََ دَ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از امتزاج دادن و بهم پیوستن . (آنندراج ) : آتش و آبی که بهم درشکست پیه درو گرده یاقوت بست . نظامی (از
بهم دوختنلغتنامه دهخدابهم دوختن . [ ب ِ هََ ت َ ] (مص مرکب ) یکی کردن . بهم پیوستن : گر زمین و زمان بهم دوزی ندهندت زیاده از روزی .؟ (از یادداشت بخط مؤلف ).
بهم آمدنلغتنامه دهخدابهم آمدن . [ ب ِ هََ م َ دَ ] (مص مرکب ) جمع شدن . گرد شدن . یکی شدن .بهم پیوستن دو چیز. سر بهم آوردن . (فرهنگ فارسی معین ). جمع شدن و بسته شدن . (ناظم الاطباء)
تیلارلغتنامه دهخداتیلار.(ع اِ) ابزاری که کتاب را برای بهم پیوستن و دوختن و صحافی کردن بر آن قرار دهند. (از دزی ج 1 ص 156).