بهم دوختنلغتنامه دهخدابهم دوختن . [ ب ِ هََ ت َ ] (مص مرکب ) یکی کردن . بهم پیوستن : گر زمین و زمان بهم دوزی ندهندت زیاده از روزی .؟ (از یادداشت بخط مؤلف ).
بهملغتنامه دهخدابهم . [ ب ِ هََ ] (ق مرکب ) باهم . (شرفنامه ). باهم . همراه . (فرهنگ فارسی معین ). باهم و همراه یکدیگر و یکی با دیگری و یکی در میان دیگری . (ناظم الاطباء). باهم
بهملغتنامه دهخدابهم . [ ب ُ ] (ع ص ، اِ) سواران و لشکر و کسانی که هیچ چیز نداشته باشند. (آنندراج ). || ستورهای خرد چون بره و بزغاله ونیز ج ِ ابهم . (آنندراج ). ج ِ ابهم . (ناظم
برهم دوختنلغتنامه دهخدابرهم دوختن . [ ب َ هََ ت َ ] (مص مرکب ) بهم دوختن . بهم وصل کردن . درزهای چیزی را بستن : قَلف ؛ برهم دوختن از برگ خرما و به قیر گرفتن تخته های کشتی و درزهای آنر
وادوختنلغتنامه دهخداوادوختن . [ ت َ ] (مص مرکب ) با هم دوختن . (ناظم الاطباء). بازدوختن . بهم دوختن .
جان سپوزلغتنامه دهخداجان سپوز. [ س ِ ] (نف مرکب ) مهلت بخش جان : خورش دادشان اندکی جان سپوزبدان تا گذارند روزی بروز. فردوسی .مؤلف فرهنگ شاهنامه آرد: ولف در لغت شاهنامه بمعنی مهلت ب
خللغتنامه دهخداخل . [ خ َل ل ] (ع مص ) سوراخ نافذ کردن در چیزی . منه : خل الشیی ٔ خلا. || زبان شتربچه را شکافتن و چوب در آن کردن تا شیر نمکد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (