بهملغتنامه دهخدابهم . [ ب ِ هََ ] (ق مرکب ) باهم . (شرفنامه ). باهم . همراه . (فرهنگ فارسی معین ). باهم و همراه یکدیگر و یکی با دیگری و یکی در میان دیگری . (ناظم الاطباء). باهم
بهملغتنامه دهخدابهم . [ ب ُ ] (ع ص ، اِ) سواران و لشکر و کسانی که هیچ چیز نداشته باشند. (آنندراج ). || ستورهای خرد چون بره و بزغاله ونیز ج ِ ابهم . (آنندراج ). ج ِ ابهم . (ناظم
بهم آمیختنلغتنامه دهخدابهم آمیختن . [ ب ِ هََ ت َ ] (مص مرکب ) درهم و مخلوط شدن . مخلوط کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
بهم برکردنلغتنامه دهخدابهم برکردن . [ ب ِ هََ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زیروزبر کردن . || خراب کردن . || پریشان کردن . (آنندراج ). آزرده کردن و تصدیع دادن . (ناظم الاطباء).
بهم بستنلغتنامه دهخدابهم بستن . [ ب ِ هََ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بهم بستن دو چیز یا زیاده از آن . (آنندراج ). || دارا شدن . بهم زدن مالی . سرمایه بهم بستن : پول و پله ای بهم بست . (یا
بهم آمیختنلغتنامه دهخدابهم آمیختن . [ ب ِ هََ ت َ ] (مص مرکب ) درهم و مخلوط شدن . مخلوط کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
بهم برکردنلغتنامه دهخدابهم برکردن . [ ب ِ هََ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زیروزبر کردن . || خراب کردن . || پریشان کردن . (آنندراج ). آزرده کردن و تصدیع دادن . (ناظم الاطباء).
بهم بستنلغتنامه دهخدابهم بستن . [ ب ِ هََ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بهم بستن دو چیز یا زیاده از آن . (آنندراج ). || دارا شدن . بهم زدن مالی . سرمایه بهم بستن : پول و پله ای بهم بست . (یا
بهم پیوستنلغتنامه دهخدابهم پیوستن . [ ب ِ هََ پ َ / پ ِ وَ ت َ ] (مص مرکب ) با هم متصل شدن . ملحق شدن . بهم آمدن : ودیگر آنکه پند و حکمت و لهو و هزل بهم پیوستند. (کلیله و دمنه ). هر د
بهم آمدنلغتنامه دهخدابهم آمدن . [ ب ِ هََ م َ دَ ] (مص مرکب ) جمع شدن . گرد شدن . یکی شدن .بهم پیوستن دو چیز. سر بهم آوردن . (فرهنگ فارسی معین ). جمع شدن و بسته شدن . (ناظم الاطباء)