بن شویلغتنامه دهخدابن شوی . [ ب ُ ] (اِ مرکب ) بن شوی غله که در زمین بماند. الحصیدة. (مهذب الاسماء). آنچه می ماند در زمین از بن کشت که داس آنرا وقت درویدن برجای بگذارد. (یادداشت ب
بندویلغتنامه دهخدابندوی . [ ب َ ] (اِخ ) خال خسروپرویز : بدو گفت بندوی ای شهریارکز ایدر برو تازیان با تخوار. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2710).بدو گفت بندوی کای شهریارترا چاره ساز
بندویلغتنامه دهخدابندوی . [ ب َ ] (اِخ ) یکی از نجبای ایران معاصر خسروپرویز : همی رفت بندوی و گستهم پیش زره دار و با لشکر ساز خویش .فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2974).
بندویهلغتنامه دهخدابندویه . [ ب َ ی َ ] (اِخ ) بندوی : و او را دو خال بود [ اپرویز ]، یکی بندویه نام و دیگر بسطام نام . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 100). و بندها بندویةبن سنفاد خال ک
بنشتیلغتنامه دهخدابنشتی . [ ب ِ ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سوسن بخش ایزه است که در شهرستان اهواز واقع است . و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بنویلغتنامه دهخدابنوی . [ ب َ ن َ ] (ع ص نسبی ) منسوب به ابن . یعنی پسری و به بنت یعنی دختری . و منسوب به ابناء سعد که قومی بودند از عجم و در یمن سکنی داشتند و نیز منسوب به بنیا
طاهرلغتنامه دهخداطاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابن الحسن بن الحبیب الحلبی ، متوفی به سال 808 هَ . ق . نسب وی چنین است طاهربن الحسن بن عمربن حبیب بن شُویخ الزّین ابوالعزّبن البدر، ابی محم
حصیدةلغتنامه دهخداحصیدة. [ ح َ دَ ] (ع ص ، اِ) تأنیث حصید. کشت دروده . درویده . بدروده . بدرویده . || زیرنای کشت نزدیک زمین که داس بدان رسیدن نتواند. (منتهی الارب ). بن شوی غله
ابورقادلغتنامه دهخداابورقاد. [ اَ رُ ] (اِخ ) شُوَیس بن حیاش .محدث است و راوی خطبه ٔ مشهوره ٔ عتبةبن غزوان است .
بن دندانلغتنامه دهخدابن دندان . [ ب ُ ن ِ دَ ] (اِ مرکب ) ترجمه ٔ لثه است . (آنندراج ). لثه . (فرهنگ فارسی معین ) : ترا در هر بن دندان بود لذت خداوندت به هر نانی که گردانی ز هر حالت
بنلغتنامه دهخدابن . [ ب ُ ] (اِ) بنیاد. (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). پایه . اساس . پای . اصل . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو بشنید ازو مرد دانا