بندگاهلغتنامه دهخدابندگاه . [ ب َ ] (اِ مرکب ) مفصل اعضاء. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). مفصل و پیوندگاه . (ناظم الاطباء). فص . (دهار). وصل . مفصل : دردهای تهیگاه و دردهای بندگا
بندگاهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. (زیستشناسی) محل اتصال دو استخوان در بدن؛ بند؛ مفصل.۲. دره.۳. جای ساختن سد.
بناگاهلغتنامه دهخدابناگاه . [ ب ِ ] (اِ مرکب ) جایگاه . جای بنا : ز بلغار بگذر که از کار اوست بناگاه اصلش بن غار اوست .نظامی .
بناگاهلغتنامه دهخدابناگاه . [ ب ِ ] (ق مرکب ) بغتةً. (آنندراج ). بناگه . ناگهان . ناگاه . (فرهنگ فارسی معین ). بناگاهان : جام تجلیش که بناگاه میدهندمی دان یقین که بر دل آگاه میدهن
بندرگاهلغتنامه دهخدابندرگاه . [ ب َ دَ ] (اِ مرکب ) لنگرگاه کشتی در کنار دریا. (فرهنگ فارسی معین ). بندر. (ناظم الاطباء). پهنه ای از آب در کنار ساحل که دارای عمق کافی برای ورود کشت
بندرگاهلغتنامه دهخدابندرگاه . [ ب َ دَ ] (اِخ ) بندری از دهستان حومه است که در بخش مرکزی شهرستان بوشهر واقع است . و 266 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
آرنلغتنامه دهخداآرن .[ رَ ] (اِ) بندگاه میان ساعد و بازو از برون سوی یعنی جانب وحشی . آرنج . وارن . رونکک . مرفق : زمانی دست کرده جفت رخسارزمانی جفت زانوکرده آرن .آغاجی .
مچلغتنامه دهخدامچ . [ م ُ ] (اِ) بندگاه ساق پا و ساق دست . آن مفصل که کف دست را از ساعد و کف پا را ازساق جدا می کند. آن قسمت از بدن که کف دست را به ساعد و کف پا را به ساق پیون
بندگهلغتنامه دهخدابندگه . [ ب َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف بندگاه . گذرگه : که هر کشتیی کو بدین جا رسیداز این بندگه رستگاری ندید. نظامی .رجوع به بندگاه شود.
خرده گاهلغتنامه دهخداخرده گاه . [ خ ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) بندگاه سر دست و پای اسب و استر و خر و امثال آن باشدکه چدار و بخاو بر آن نهند و ریسمان بر آن بندند. (از برهان قاطع) (از آنن
بجللغتنامه دهخدابجل . [ ب ُ ج ُ ] (اِ) استخوان شتالنگ که در میان بندگاه ساق پای می باشد و به تازی کعب می گویند. (برهان قاطع). بجول . بژل . بژول . (فرهنگ نظام ). بچول . (انجمن آ