بلیلیلغتنامه دهخدابلیلی . [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دهو، بخش میناب شهرستان بندرعباس . سکنه ٔ آن 200 تن . آب آن از رودخانه و محصول آن خرما است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
بلیدیلغتنامه دهخدابلیدی . [ ب َ ] (حامص ) بلید بودن . بلادت . کودنی . کورفهمی . دیریابی . و رجوع به بلید و بلادت شود : فصیح تر کس جائی که او سخن گویدچنان بود ز بلیدی که خورده باش
بلیطیلغتنامه دهخدابلیطی . [ ب ُ ل َ ] (اِخ ) عثمان بن عیسی بن منصور، مکنی به ابوالفتح . ادیب قرن ششم هَ . ق . رجوع به عثمان (ابن عیسی ...) و مآخذ ذیل شود: ارشادالاریب . بغیةالوعا
بلیلالغتنامه دهخدابلیلا. [ ب َ ] (اِخ ) نام حضرت امیرالمؤمنین ابوالحسن علی بن ابی طالب علیه السلام است در انجیل عیسی . (از برهان ) (از ناظم الاطباء).
بلیلانهلغتنامه دهخدابلیلانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) ممال بلالانه . سزاوار پوشیده شدن بلال که مؤذن حضرت صلی اﷲ علیه و آله باشد. (ناظم الاطباء) : عبای بلیلانه در بر کنندبه دخل
بلیلجلغتنامه دهخدابلیلج . [ ب َ لی ل َ ] (معرب ، اِ) معرب بلیله است . (منتهی الارب ). بلیله . (دهار) (زمخشری ). به فارسی بلیله گویند. (از الفاظ الادویة) (از اختیارات بدیعی ). ثمر
لیلیلغتنامه دهخدالیلی . [ ل َ لا ] (اِخ ) الاخیلیة بنت عبداﷲبن الرحال بن شداد الاخیلیة یا رحّالة. از شاعرات مولدات عرب صدر اسلام است و او را دیوانی است مشروح . توبةبن الحمیر دلب
آوهلغتنامه دهخداآوه . [ وَه ْ ] (صوت ) آه . آخ . آوخ . آواه . دریغا. دریغ. افسوس . واحسرتا. کلمه ای است که از درد یا اسف و اندوه گوینده حکایت کند : باز چون شب می شود آن گاو زفت
لیلیلغتنامه دهخدالیلی . [ ل َ لا ] (اِخ ) بنت حطیم . از زوجات پیغمبر(ص ) اما پیش از ملاقات چون شنید که برص دارد وی را طلاق داد. (تاریخ گزیده ص 161). صاحب الاصابة آرد: لیلی بنت ا
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن علی قاسانی لغوی . مکنی به ابوالعباس .و معروف بلوه یا ابن لوه . یاقوت گوید: آگاهی من به حال وی تنها همان است که ابوالحسین احمدبن فارس