بلیدیلغتنامه دهخدابلیدی . [ ب َ ] (حامص ) بلید بودن . بلادت . کودنی . کورفهمی . دیریابی . و رجوع به بلید و بلادت شود : فصیح تر کس جائی که او سخن گویدچنان بود ز بلیدی که خورده باش
بلندی کردنلغتنامه دهخدابلندی کردن . [ ب ُ ل َ ک َدَ ] (مص مرکب ) فخر فروختن . تکبر کردن : همان ننگ مردان که تندی کنندابر تنگدستان بلندی کنند.فردوسی .
بلندی گرفتنلغتنامه دهخدابلندی گرفتن . [ ب ُ ل َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) به عظمت رسیدن . اوج گرفتن . اعتلاء. استعلاء : دولت ترکان که بلندی گرفت مملکت از داد پسندی گرفت . نظامی .- بلندی
بلندی یافتنلغتنامه دهخدابلندی یافتن . [ ب ُ ل َ ت َ ] (مص مرکب ) بزرگی یافتن . علو مقام بدست آوردن : بلندی از آن یافت کاو پست شددر نیستی کوفت تا هست شد. سعدی .ستاره ای که درین خاکدان ب
بلندی دهلغتنامه دهخدابلندی ده . [ ب ُ ل َ دِه ْ ] (نف مرکب ) بلندی دهنده . بالابرنده : بلندی ده آسمان بلندگشاینده ٔ دیده ٔ هوشمند.نظامی .
بلندی گرایلغتنامه دهخدابلندی گرای . [ ب ُ ل َ گ َ / گ ِ ](نف مرکب ) بلندی گراینده . بلندگرای . آنکه گرایش و میلان او به بلندی و رفعت باشد. (آنندراج ) : سری کز تو گردد بلندی گرای به اف
فیروزآبادلغتنامه دهخدافیروزآباد. (اِخ ) دهی است از بخش راسک شهرستان ایرانشهر که دارای 1131 تن سکنه است . آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله ، خرما و برنج است . ساکنان از طایفه ٔ بل
زجللغتنامه دهخدازجل . [ زَ ج َ ] (ع اِ) بازی . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد) (از متن اللغة). بازی و لعب . (ناظم الاطباء). || آواز. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). صوت و آوا
ادیب فراهانیلغتنامه دهخداادیب فراهانی . [ اَ ب ِ ف َ ] (اِخ ) محمدصادق متخلص به امیری ملقب به ادیب الممالک فرزند حاجی میرزا حسین نوه ٔمیرزا معصوم محیط برادر میرزا ابوالقاسم قائم مقام وز
بلندی کردنلغتنامه دهخدابلندی کردن . [ ب ُ ل َ ک َدَ ] (مص مرکب ) فخر فروختن . تکبر کردن : همان ننگ مردان که تندی کنندابر تنگدستان بلندی کنند.فردوسی .
بلندی گرفتنلغتنامه دهخدابلندی گرفتن . [ ب ُ ل َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) به عظمت رسیدن . اوج گرفتن . اعتلاء. استعلاء : دولت ترکان که بلندی گرفت مملکت از داد پسندی گرفت . نظامی .- بلندی