بلوبینلغتنامه دهخدابلوبین . [ ب َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان ایجرود، بخش حومه شهرستان زنجان . سکنه ٔ آن 585 تن . آب آن از رودخانه ٔ سجاس رود و محصول آن غلات و انگور و میوه های قلمستا
بلوبندلغتنامه دهخدابلوبند. [ ] (اِخ ) دهی جزء بخش خرقان ، شهرستان ساوه . سکنه ٔ آن 417 تن . آب آن از قنات و محصول آن غلات و سیب زمینی و انگور است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
بلورینهلغتنامه دهخدابلورینه . [ ب ُ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به بلور. از بلور. ساخته شده از بلور. آنچه از بلور کنند. بلورآلات . بلوری . بلورین . و رجوع به بلورین شود : همرنگ رخس
بلورینلغتنامه دهخدابلورین . [ ب ُ ] (ص نسبی ) منسوب به بلور. ساخته شده از بلور. بلوری .(فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بلور شود : همه کاخ او پر ز بیگانه دیدنشستش بلورین یکی خانه دید.
بلورین شاهلغتنامه دهخدابلورین شاه . [ ب ُ ] (اِخ ) لقب پادشاه بلور [ ناحیتی از حدود ماوراءالنهر ] و چنین گویند که ما فرزند آفتابیم و تا آفتاب برنتابد از خواب برنخیزد. و گوید که فرزند
بوبینلغتنامه دهخدابوبین . (اِ) پیچک . (فرهنگستان ). قرقره ای که بدور آن سیم فلزی روپوش داری بپیچند و جریان الکتریسیته از آن عبور کند و یا بوسیله ٔ آن بتوان تغییری در جریان برق ای
بلوبندلغتنامه دهخدابلوبند. [ ] (اِخ ) دهی جزء بخش خرقان ، شهرستان ساوه . سکنه ٔ آن 417 تن . آب آن از قنات و محصول آن غلات و سیب زمینی و انگور است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
بلورینهلغتنامه دهخدابلورینه . [ ب ُ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به بلور. از بلور. ساخته شده از بلور. آنچه از بلور کنند. بلورآلات . بلوری . بلورین . و رجوع به بلورین شود : همرنگ رخس
بلورینلغتنامه دهخدابلورین . [ ب ُ ] (ص نسبی ) منسوب به بلور. ساخته شده از بلور. بلوری .(فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بلور شود : همه کاخ او پر ز بیگانه دیدنشستش بلورین یکی خانه دید.
بلورین شاهلغتنامه دهخدابلورین شاه . [ ب ُ ] (اِخ ) لقب پادشاه بلور [ ناحیتی از حدود ماوراءالنهر ] و چنین گویند که ما فرزند آفتابیم و تا آفتاب برنتابد از خواب برنخیزد. و گوید که فرزند
بوبینلغتنامه دهخدابوبین . (اِ) پیچک . (فرهنگستان ). قرقره ای که بدور آن سیم فلزی روپوش داری بپیچند و جریان الکتریسیته از آن عبور کند و یا بوسیله ٔ آن بتوان تغییری در جریان برق ای