بلعلعلغتنامه دهخدابلعلع. [ ب ُ ل ُ ل ُ ] (ع اِ) مرغی است آبی درازگردن . (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس ).
جانفزایلغتنامه دهخداجانفزای . [ ف َ ] (نف مرکب ) جان فزاینده . نشاطآورنده : جهان دار یزدان گوای منست که دیدار تو جانفزای منست . فردوسی .جهان جانگزای است و او جانفزای جهان گم کننده
جماشلغتنامه دهخداجماش . [ ج َم ْ ما ] (ع ص ) رجل جماش ؛ مرد متعرض زنان ، کان یطلب الرکب الجمیش . (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد از قاموس ). || شوخ . دلربا. دلفریب .فسونکار. فس
خویدلغتنامه دهخداخوید.[ خویدْ / خیدْ ] (اِ) گندم و جوی را گویند که سبز شده باشد لیکن خوشه ٔ آن هنوز نرسیده باشد. (برهان قاطع). نارسیده علف و غیره .قصیل . (مهذب الاسماء). گندم و
ارغوانلغتنامه دهخداارغوان . [ اَ غ َ ] (اِ) درختی باشد بغایت سرخ و رنگین ، طبیعت آن سرد و خشک است ، اگر از بهار آن شربتی سازند و بخورند رفع خمار کند و چوب آنرا بسوزانند بر ابرو ما
شاهدلغتنامه دهخداشاهد. [ هَِ ] (ع اِ) مرد نیکوروی و خوش صورت . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ریدک . نکل . نوخط. نوجوان . لیتک . (برهان ) : شاهدان زمانه خرد و بزرگ دیده را یوسفند و