بلامانعلغتنامه دهخدابلامانع. [ ب ِ ن ِ ] (ع ص مرکب ) (از: ب + لا(نفی ) + مانع) بدون مانع. آنچه که مانعی در راه وصول یا تصرفش نیست . (فرهنگ فارسی معین ). بی مانع. بلامعارض . بی معار
افسارسرخودلغتنامه دهخداافسارسرخود. [ اَ س َ خوَدْ / خُدْ ] (ص مرکب ) افسارگسیخته . بلامانع. آنکه اختیارش بدست خودش باشد. || نوعی از راندن اسب . (یادداشت مؤلف ). رجوع به افسار و فسار
بی معارضلغتنامه دهخدابی معارض . [ م ُ رِ ] (ص مرکب ) (از: بی + معارض ) بدون مخالف . بلامانع. رجوع به معارض شود.
بلامعارضلغتنامه دهخدابلامعارض . [ ب ِ م ُ رِ ] (ع ص مرکب ) (از: ب + لا(نفی ) + معارض )بدون معارض . بلامنازع . (فرهنگ فارسی معین ). بلامانع.
آسانفرهنگ فارسی طیفیمقوله: تضاد در عمل (اختیار فردی) ن، سهل، راحت، ساده، میسر، عملی، قابلاجرا، بلامانع خوار بیرنج، بیتعب، سَبُک، بدون اشکال، بدونزحمت قابلاجرا، قابل تقلید، قابل
بلالغتنامه دهخدابلا. [ ب ِ ] (ع پیشوند) (از: حرف جر «ب » + حرف نفی «لا») کلمه ٔ نفی مأخوذ از عربی ، یعنی بی و بدون ، و چون این کلمه را بر سر اسمی درآورند، اسم معین فعل میگردد