بلاعملغتنامه دهخدابلاعم . [ ب َ ع ِ ] (ع اِ) ج ِ بُلعم . (اقرب الموارد). رجوع به بلعم شود. || ج ِ بُلعوم . (اقرب الموارد). رجوع به بلعوم شود.
بلعاملغتنامه دهخدابلعام .[ ب َ ] (اِخ ) (به معنی خداوند مردم )پسر بعور (یا باعور) و از اهل قریه ٔ فتور بود که در الجزیره واقع است . وی از پیغامبران سرزمین بین النهرین بود و پادشا
مرجئةلغتنامه دهخدامرجئة. [ م ُ ج ِ ءَ ] (اِخ ) طایفه ای که ایمان را قول بلاعمل می دانند، و قول (کلمه ٔ شهادت ) مقدم بر عمل می شمارند و معتقدند که تارک عمل را ایمانش نجات می بخشد
نخواستهلغتنامه دهخدانخواسته . [ ن َ خوا / خا ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب )ناخواسته . || (ق مرکب ) بلااراده . بلاعمد.
بلعوملغتنامه دهخدابلعوم . [ ب ُ ] (ع ص ) مرد بسیارخوار سخت فروبرنده . (ناظم الاطباء). بَلعَم . و رجوع به بلعم شود. || (اِ) راهگذر طعام در حلق . (منتهی الارب ). راهگذر طعام و شراب
بلعملغتنامه دهخدابلعم . [ ب ُ ع ُ ] (ع اِ) راهگذر طعام در حلق . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بلعوم . مری . مبلع. ج ، بَلاعم . (اقرب الموارد).
بلالغتنامه دهخدابلا. [ ب ِ ] (ع پیشوند) (از: حرف جر «ب » + حرف نفی «لا») کلمه ٔ نفی مأخوذ از عربی ، یعنی بی و بدون ، و چون این کلمه را بر سر اسمی درآورند، اسم معین فعل میگردد