خسفلغتنامه دهخداخسف . [ خ ُ ] (ع اِ) فرورفتگی و مغاک و پستی ظاهر زمین . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). خَسف . || چهار مغز و گردکان . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (
باخسلغتنامه دهخداباخس . [ خ ِ ](ع ص ، اِ) ظالم . کم کننده ٔ حق کسی . (آنندراج ). باخسة.- امثال :تحسبها حمقاء و هی باخس ، و بروایتی باخسة؛ در حق زیرکی گویند که خود را احمق وانم
باخسهلغتنامه دهخداباخسه . [ س َ ] (اِ) راهی باشد بغیر از راه متعارف خانه ای که از آن راه نیز آمد و رفت توان کرد. (برهان ) (جهانگیری ). راهی که غیر در، برای درآمدن خانه بود و آنرا
باخسهلغتنامه دهخداباخسه .[ خ ِ س َ / س ِ ] (ع ص ، اِ) تأنیث باخس . در حق زیرکی گویند که خود را احمق وانماید. رجوع به باخس شود.
باسفاقلغتنامه دهخداباسفاق . (اِ) به محاوره ٔ خوارزم به معنی نواب و صوبه دار که آنرا بزبان انگریزی «ویس رای » گویند. شحنه . (آنندراج ).اما صحیح کلمه باسقاق است . و رجوع به باسقاق ش