بقاییلغتنامه دهخدابقایی . [ ب َ ] (اِخ ) میرابوالبقا، از قصبه ٔ تفرش است . مردی است خوش رفتار ومؤدب و شوخ طبع، خالی از نفاق و دورویی . از اوست :نسیم صبح چو بویی ز زلف یار گرفت جهان ز نکهت او بوی نوبهار گرفت .رجوع به تذکره ٔ مجمعالخواص شود.
بقاییلغتنامه دهخدابقایی . [ ب َ ] (اِخ ) از سخن سنجان قهستان است و شاعری خوش بیان و در فن معانی و بیان استاد. از اوست :بدور حسن تو پرسند گر ز مردم راست ز صد هزار نگوید یکی دلم برجاست . (از صبح گلشن ).بکشتگان ره عشق بی خبر مگذرکه جسم اگرچه خموش است جانش
بقاییلغتنامه دهخدابقایی . [ ب َ ] (اِخ ) معروف به مولانا بقایی کمانگر. از اوست :لب بدندان چه گزی از پی خاموشی من ناله ام را چو سبب آن لب و دندان شده است . (از صبح گلشن ).تا بزلف تو سر درآوردم سر بدیوانگی برآوردم . (از مجالس النفای
بقاییلغتنامه دهخدابقایی .[ ب َ ] (اِخ ) محمد حسین خلف یادگار بیگ حالتی . از فضلاء شعرا بود و بناگاه جنونی بر او رسید که پدر خود را مسموم ساخت و بقصاص جان خود نیز باخت . از اوست :دل زارم عبیر رحمت جاوید می سازدبمن از ناز افشاند اگر آن گرد دامان را.(از صبح گلشن ).</
بقالغتنامه دهخدابقا. [ ب َ ] (اِخ ) محمد بقا. از اولاد خواجه عبداﷲ انصاری است که بسال بیست و شش از جلوس اورنگ زیب درگذشته . او راست : تاریخ مرآت جهان نما که محمدرضا برادر وی مرتب کرده است . این دو بیت از اوست :جا کنم در سایه ٔ آن سرو قدکه رسد از عالم بالا مدد.قدت را سرو خوش بالاس
بیکالغتنامه دهخدابیکا. (اِخ ) دهی از دهستان رودان شهرستان میناب است و 1605 تن سکنه دارد. (از دائرة المعارف فارسی ).
بقالغتنامه دهخدابقا. [ ب َ ] (ع اِمص ) زیست و زندگانی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (فرهنگ نظام ). ماندن در جهان . ضد فنا. (آنندراج ). باقی ماندن . (ترجمان علامه جرجانی ص 27) (زوزنی ). بماندن . (مؤید الفضلاء). عمر و رجوع به بقاء شود <span cl
بکاءدیکشنری عربی به فارسیفرياد زدن , داد زدن , گريه کردن , صدا کردن , فرياد , گريه , خروش , بانگ , بانگ زدن , جار زننده , اشکار , گريان , مبرم
ناوفادارلغتنامه دهخداناوفادار. [ وَ ] (نف مرکب ) بی وفا. که وفا و بقایی ندارد. مقابل وفادار. رجوع به وفادار شود : جهان دلفریب ناوفادارسپهر زشتکار خوب منظر.ناصرخسرو.
دیودولتلغتنامه دهخدادیودولت . [ وْ دَ / دُو ل َ ] (ص مرکب ) (از: دیو فارسی + دولت عربی ) تیزدولت . که دولت او را بقایی نبود و زود زوال پذیرد و برطرف گردد. (برهان ) (ناظم الاطباء). آنکه دولتش را زود زوال باشد. (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از کسی که دولت او سریع الزو
هم صفلغتنامه دهخداهم صف . [ هََ ص َف ف / ص َ ] (ص مرکب ) هم ردیف . در شمارِ... . دو تن که مشمول یک حکم باشند : چو در گنبدی هم صف مردگانی ز گنبد برون آ، بقایی طلب کن .خاقانی .
گلغونهلغتنامه دهخداگلغونه . [ گ ُن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) گلگونه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گلگونه است که غازه و سرخی زنان باشد که بر روی مالند. (برهان ). گلگونه و آن غازه ٔ رخسار زنان است که روی را سرخ کند. (انجمن آرا) (آنندراج ). گلگونه . (فرهنگ رشیدی ) (ج
بقالغتنامه دهخدابقا. [ ب َ ] (ع اِمص ) زیست و زندگانی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (فرهنگ نظام ). ماندن در جهان . ضد فنا. (آنندراج ). باقی ماندن . (ترجمان علامه جرجانی ص 27) (زوزنی ). بماندن . (مؤید الفضلاء). عمر و رجوع به بقاء شود <span cl