بقلغتنامه دهخدابق . [ ب َق ق ] (ع ص ، اِ) رجل لق بق ؛ مرد بسیارگوی . (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب ). رجل لق بق ، مثل لقلاق بقباق ؛ یعنی مکثار و پرگوی . (از اقرب
بقلغتنامه دهخدابق . [ ب َق ق ْ ] (ع مص ) فراخ عظمت و بزرگی گردیدن . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || بق الاکل ؛ نشخوار کردن . (دزی ج 1 ص 102). || جدا نمودن عیال خود را: بق
بغلغتنامه دهخدابغ. [ ب َ ] (اِ) کنده و گود را گویند. (برهان ) . زمین کنده و مغاک . (ناظم الاطباء). بمعنی گو، یعنی مغاک که زمین پست و خالی باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). گو، یعن
بغلغتنامه دهخدابغ. [ ب َغ غ ] (ع مص ) جوش زدن خون . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
بق قجهلغتنامه دهخدابق قجه . [ ب ُ ق ُ ج ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان کوکلان است که در بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس واقع است و 480 تن سکنه دارد. آب از چشمه سار. محصول آنجا غلات ، حبوب
بقبقةلغتنامه دهخدابقبقة. [ ب َ ب َ ق َ ] (ع مص ) پریشان گفتن و طول دادن سخن را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). پرحرفی کردن . وراجی کردن . (دزی ج 1 ص 102). || پراکنده ساختن مال