بغلطاقلغتنامه دهخدابغلطاق . [ ب َ غ َ ] (اِ) بغلتاق . طاقیه و کلاه و فرجی . (برهان ). رجوع به بغلتاق شود. || برگستوان . (برهان ) (مؤید الفضلاء). رجوع به بغلتاق شود : بغلطاق و دست
بغلطاقفرهنگ انتشارات معین(بَ غَ) ( اِ.) 1 - کلاه . 2 - نوعی لباس گشاد، برگستوان . بغتان و بغلتان نیز گویند.
بغلطاقفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. برگستوان.۲. قبای بدون آستین یا با آستین بسیارکوتاه: ◻︎ بغلطاق و دستار و رختی که داشت / ز بالا به دامان او درگذاشت (سعدی۱: ۱۳۱).
بغلتاقلغتنامه دهخدابغلتاق . [ ب َغ َ ] (اِ) بغلطاق . طاقیه و کلاه و فرجی را گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). بغل بند و قبا. (رشیدی )(از سروری ). قبا و طاقیه و کلاه و فرجی .
بغلتاقفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده= بغلطاق: ◻︎ به مشگینسنبلت بالای لاله / به سیمینسوسنت زیر بغلتاق (مجد همگر: لغتنامه: بغلتاق).
بلطاقلغتنامه دهخدابلطاق . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کرچمبو، بخش داران شهرستان فریدن . سکنه ٔ آن 1277 تن . آب آن از چشمه و قنات و رودخانه و محصول آن غلات ، حبوب ، سیب زمینی
بغطاقلغتنامه دهخدابغطاق . [ ب َ ] (اِ) بغتاق . کلاه و فرجی را گویند. (برهان ) (از آنندراج ). دستار و عمامه و فرجی . (ناظم الاطباء) : و علی رأسها البغطاق و هو اقروف مرصع بالجوهر
بغطاقلغتنامه دهخدابغطاق . [ ب ُ ] (ع اِ) نوعی زینت طلایی مرواریددوزی و یا مزین بدیگر جواهرات قیمتی که شاهزاده خانمهای مغول بکار میبردند و انتهای آن تا بروی زمین کشیده می شد. (دزی
قره بلطاقلغتنامه دهخداقره بلطاق . [ ق َ رَ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان کرچمبو از بخش داران شهرستان فریدن واقع در 26000 گزی شمال باختری داران و 3000 گزی راه ازنا به اصفهان . موقع جغراف
بالاقلعه ٔ بالالغتنامه دهخدابالاقلعه ٔ بالا. [ ق َ ع َی ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش جالق که بر کنار راه فرعی جالق به سراوان واقع است . ناحیه ایست کوهستانی و گرمسیر و دارای 130 تن سکنه ، آب آ
بغتاقلغتنامه دهخدابغتاق . [ ب َ ] (اِ) بغطاق . بغلتاق . بغلطاق . کلاه را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (از رشیدی ) (از ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). کلاه زردوزی . (سروری از حسین وف
فرجیلغتنامه دهخدافرجی . [ ف َ رَ ] (اِ) نوعی از قبای بی بند گشاد و در پیش آن بعضی تکمه افزایند و بیشتر بر فراز جامه پوشند. (آنندراج ). بغلتاق . بغلطاق . بغطاق . (یادداشت به خط م
بافیدنلغتنامه دهخدابافیدن . [ دَ ] (مص ) بافتن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ). نسج . حیاکت : آنچه پنجه سال بافیدی بهوش زان نسیج خود بغلطاقی بپوش . مولوی .بعد از آن قوم
کرتهلغتنامه دهخداکرته . [ ک ُ ت َ / ت ِ] (اِ) به معنی پیراهن و معرب آن قرطه است و به عربی قمیص گویند. (برهان ). پیراهن و این فارسی ماوراءالنهر است . قرطق و قرطه معرب آن است . (ا
شاخ پیدا شدنلغتنامه دهخداشاخ پیدا شدن . [ پ َ / پ ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کسی را، کنایه از رسوا شدن . (امثال و حکم دهخدا) : چون کند دعوی خیاطی کسی افکند در پیش او شه اطلسی که ببر این را ب