بغبنجلغتنامه دهخدابغبنج . [ ] (اِ) ماری باشد که در باغها گردد و هیچ گزند نکند. (معیار جمالی ). رجوع به بفبنج شود : دعا و مدح او را حرز خود سازکه افعی با تو باشد کم ز بغبنج .شمس ف
بغرنجدیکشنری فارسی به انگلیسیabstruse, complex, complicated, convoluted, deep, difficult, elaborate, hieroglyphic, impalpable, impenetrable, intangible, intricate, involved, knotty, recondi
شاقفرهنگ مترادف و متضادبغرنج، تحملگداز، توانفرسا، حاد، دشوار، سخت، صعب، طاقتسوز، طاقتفرسا، غامض، مشکل ≠ آسان، سهل