باففرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. = بافتن۲. بافنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بوریاباف، شالباف، حریرباف، جورابباف.۳. بافتهشده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دستباف.
بافلغتنامه دهخداباف . (اِخ ) نام قصبه ای است در ساحل غربی جزیره ٔ قبرس که حدود 1500تن سکنه دارد، شهری است قدیمی که توسط مهاجرنشینان یونانی بنا شده و معبدی خاص برای زهره (الهه ٔ
بافلغتنامه دهخداباف . (نف مرخم ) مخفف بافنده که نعت فاعلی است از مصدر بافتن بهمه معانی ، و این صورت مخفف در صفات فاعلی مرکب بیشتر متداول است ، همچون : ابریشم باف . توری باف . ج
ravishesدیکشنری انگلیسی به فارسیزخمی شدن، قاپیدن، ربودن، مسحور کردن، از خود بیخود شدن، بعفت و ناموس تجاوز کردن
ravishدیکشنری انگلیسی به فارسیترساندن، قاپیدن، ربودن، مسحور کردن، از خود بیخود شدن، بعفت و ناموس تجاوز کردن
ravishingدیکشنری انگلیسی به فارسیخوشبختی، قاپیدن، ربودن، مسحور کردن، از خود بیخود شدن، بعفت و ناموس تجاوز کردن
ravishedدیکشنری انگلیسی به فارسیزخمی شد، قاپیدن، ربودن، مسحور کردن، از خود بیخود شدن، بعفت و ناموس تجاوز کردن
ارسال المثللغتنامه دهخداارسال المثل . [ اِ لُل ْ م َ ث َ ] (ع اِ مرکب ) (از صنایع بدیعی ) یکی از جمله ٔ بلاغت آن است که شاعر اندر بیت حکمتی گوید، آن به راه مثل بود، چنانکه عنصری گوید (